Tuesday, November 22, 2011

Taken the Plunge, Broken the Bridge

افتاده ام روی دور پل خراب کردن، حالا می خواهد پل پشت سر باشد، پیش رو باشد، یا اصلن پلی باشد که همین الان رویش ایستاده ام و خراب که بشود یعنی سقوط توی سیاهی فضای خالی زیر پا. من اما خراب می کنم. خوب بلدم خراب کردن را. ساختن را یاد نگرفته ام انگار، خراب کردن را اما چرا. همین جور چشم هایم را می بندم، تیشه را می برم بالای سرم، نعره می کشم، گیرم نعره ام صدایم زاری بدهد، و بعد تیشه را با تمام قدرت می آورم پایین و می کوبم روی تخته چوب های پل مورد نظر. نه یک بار و نه دو بار. آن قدر که اگر کسی بعد ها از آن دور و برها رد شود هیچ بو نبرد که این جا پیش از این پلی بوده است. درست مثل آدمی که زده باشد به سیم آخر. زده ام به سیم آخر؟ گمانم این طور باشد. در حقیقت من نمی دانم آدم به سیم آخر زده دقیقن چه شکلی است اما فکر می کنم باید این طور باشد که تیشه اش را بردارد بیفتد به جان پل ها. یکی یکی. چند تا چند تا. تا این که بالاخره برسد به پل اصلی. پل بین خودش و خودش. درست مثل من؛ گیرم که من هنوز به پل اصلی نرسیده ام. حالا این که من شبیه آدم به سیم آخر زده هستم یا آدم به سیم آخر زده شبیه من است یا دوتایمان یک نفریم یا چه آن قدر ها مهم نیست. مهم پل ها هستند که دارند از دست می روند و ما -من و آدم به سیم آخر زده، هر دویمان- که داریم معلق می شویم هی. 


این که چند تا پل توی چند وقت گذشته خراب کرده ام را هیچ نمی دانم. حسابشان از دستم در رفته است دیگر. بزرگ ترین پل ولی همان پل کذایی تحصیلات عالیه ام در مهندسی بود که کمابیش آماده انفجار است. آخر این یکی با بیل و کلنگ خراب نمی شد برداشتم یک بمب ساعتی طراحی کردم که مو لای درزش نرود و کار گذاشتم زیر پل و صدای تیک تیکش شد آهنگ پس زمینه روز و شبم. حالا هم روی همان پل نشسته ام منتظر که کی آهنگ قطع می شود و بــــــوم. الان دقیقن نمی دانم این پل من را به کدام آدم ها وصل می کرد، منفجر که بشود معلوم می شود. (ع عزیزتر از جانم! تو را به جان خنده های از ته دل شبانه سه تاییمان (خودم و خودت و آشتی) این را که خواندی هیچ به رویم نیاور. به روی خودت هم نیاور حتا. آرام صفحه را ببند، لبخند قشنگت را بزن روی لبهایت و برو به کارهایت برس. حرف هایمان را زده ایم دیگر. نزده ایم؟ شصت و دو بار هم زده ایم. و تو می دانی که شصت و دو یعنی چه. نمی دانی؟ راستی دقت کردی که این بار عددش را عوض کرده بود؟ پسرک مک دونالد را هزار تا دوست داشت، پدرش را هفتاد و پنج تا و مادرش را پس از کلی بالا و پایین کردن پنجاه و چند تا! باید روی اندازه بی نهایتمان تجدید نظر کنیم.)  


داشتم می گفتم از پل هایی که خراب کرده ام. پل های بین دو تا قاره را، بین دو تا کشور را، دو تا شهر را، دو تا خانه را، دو تا آدم را، همه را زده ام نابود کرده ام . پل بین خودم و میم، خودم و نون، خودم و کاف، خودم و شین، خودم و آن یکی نون، خودم و هر چه عمو و خاله و فک و فامیل و دوست و آشنا را زده ام از اساس ترکانده ام. چرا؟ چون شده ام یک تکه سنگ متحرک بی زبان که هیچ احساسات قدیمش یادش نمی آید، از آدم ها فرار می کند، تنهایی اش بوی عود می دهد از بس برایش مقدس است، و آستانه تحملش به شدت پایین است. نه تاب نگاه چپ را دارد و نه حرف راست را. به ابروی بالای چشمش که اشاره کنید بار و بندیلش را جمع می کند می رود پی کارش. برای همیشه. و قبل از رفتن هم پل پشت سرش را حتمن می ترکاند. 


برای سنگِ پل خراب کن به سیم آخر زده ای که منم، این روزها فقط ع مانده و خواهرک و یک ی و یک ه و یک میم همسایه و یک پ و دو تا دال نصفه نیمه و ... همین؟ همین!


پ.ن. پل مورنینگ ساید هم خراب شد. این یکی را من خراب نکردم. شاید هم کردم. نمی دانم. از من  هیچ بعید نیست. از پنج شنبه می روم اسکای فایر!


پ.ن. تکمیلی: پل این جا را خراب نمی کنم. این جا را اندازه خودم دوست دارم. 

3 comments:

  1. Salam:)
    Man asheghe injam mishe in yekio kharab nakoni?:-s

    ReplyDelete
  2. بعضی پلها هر چقدر هم بکوبی خراب نمی شوند، اصلا اعصابت را خراب می کنند... ولی کافیست به آنها با زبان بگویی خراب شو، کن فیکون... پل من از این جنس دوم است... دست از سرت برنمی دارم... مگر یک گلنوش سنگ شده بیشتر داریم؟ سنگ شده ات هم بامزه و دوست داشتنی است...

    ReplyDelete
  3. جایی خونده بودم که: تمام پل های پشت سرم را خراب میکنم به عمد، راه اشتباه را نباید برگشت!
    که این خودش نوعی ساختنه، ولی در مورد پلهایی که الان روش وایسادی، خواهشا از این کار دست بکش، سقوط میکنی بانو

    ReplyDelete