Sunday, November 13, 2011

Lost Paradise

زندانی بهشتم، آواره در گلستان
سرگشته ی یکی گل، اندر میان بستان

از خوش نوای بلبل، جانم به لب رسیده
دلتنگ های و هوی و، بدنعره های مستان

لب تشنه ام کنارِ، دریا و حاجتم نیست
الا به جرعه ای آب، از جام می پرستان

کورم ز فرط نور و، بشکسته پا و دستم
من بی عصا میانِ، خیلِ عصا به دستان

من از ازل نبودم، اهل خداپرستی
یا رب! مرا بیفکن، در جمع بت پرستان

دوزخ برای من بِه، از این بهشت و زنجیر
آن جا نی ام در آتش، نآتش که در نیستان

تلخم اگر چه "نوش" م، نامم به من ببخشای
بیهوده می سرایم، هر ماجرا و دستان

گ.ل.ن.و.ش
شهریور هشتاد و نه
ونکوور


پ.ن. کاش هنوز شعری داشتم برای نوشتن. آخرگلوله های سربی بغض را که نمی شود شعر کرد. منظورم این نیست که بغض را نمی شود شعر کرد. اصلن همین این شعر از دل یک بغض سنگین بیرون آمده اما گمانم بغض سربی فرق می کند. بغض سربی یک جوری است که آدم را یک جور دیوانه عجیبی می کند. عجیب از این جهت که آدم دیگر شعر هم نمی تواند بگوید حتا. در صورتی که دیوانه ها شاعرهای خوبی هستند. انگار این جور باشد که بغض سربی سربش برود بنشیند روی مغز آدم و کارش را تمام کند.

1 comment:

  1. میدونم که الان کسی ازت تعریف کنخ میزنی خفش می کنی ولی خدایی این شعر بجز تعریف هیچ چیزی لایقش نیست... عالی بود

    ReplyDelete