Saturday, November 26, 2011

The Croup

خروسک می گیرم. یک ساله بوده ام. حالم آن قدر بد می شود که کار به بیمارستان کودکان مفید می کشد. باید آن جا بستری می شده ام. همین جور که مامان و بابا توی راهروهای دراز بیمارستان دنبال کارهای بستری شدن من بوده اند و من توی بغلشان دست به دست می شده ام انگشت اشاره ام را می گرفته ام به سمت هر چیزی که از کنارمان رد می شده یا ما از کنارش رد می شده ایم و با صدایی که از شدت سرفه های خشک خش دار شده بوده می پرسیده ام " ای شیه؟" آن قدر که مامان و بابا را کلافه می کنم. بالاخره بعد از چند ساعت کار بستری شدن درست می شود و من را مثل گنجشکی که بیاندازیش توی فقس می گذارند زیر چادر اکسیژن. آن جا هم ولی دست بر نمی دارم و یک سره با انگشت اشاره نشانه رفته به سمت در و دیوار سوالم را تکرار می کنم که "ای شیه؟!" برایم سوال پیش می آمده خوب. دست خودم که نبوده! از این خاطره تصویرهای واضحی دارم. صورت خودم و مامان و بابا و راهروی بیمارستان و اتاقم و چادر اکسیژن با جزئیات یادم می آید. نمی دانم آدم می تواند از یک سالگی اش تصویر به این شفافی داشته باشد یا این که این تصویر ها را بعد ها که مامان داستان را برایم تعریف کرده برای خودم ساخته ام. هر چه که هست آشنایی من و خروسک برمی گردد به این خاطره. فردا صبح مرخص می شوم. زنده می مانم.

 خروسک می گیرم. دوباره. شاید هم بیشتر از دوباره، من ولی یادم نمی آید. باید چهار یا پنج ساله بوده باشم. یعنی سنم حتمن چیزی بین چهار و شش بوده است. چرا؟ چون فقط توی این بازه زمانی خانه مامان جون و بابا جون نصف شده بود ولی توی یکی از نصفه هایش ما زندگی نمی کردیم. این طور بود که ما از سه سالگی تا  چهار سالگی من توی یک نیمه از خانه مامان جون و باباجون زندگی می کردیم. باباجون برداشته بود خانه شان را با یک دیوار پیش ساخته از وسط نصف کرده بود. توی یک نصفش ما زندگی می کردیم و توی نصف دیگرش خودشان. نصفه ما سه تا اتاق خواب داشت که یکی شان پله می خورد به حیاط، یک آشپزخانه بزرگ داشت و یک هال کوچک. حمام خانه اصلی هم توی این قسمت افتاده بود. نصفه خودشان یک هال بزرگ بود و یک پذیرایی خیلی بزرگ تر که باباجون با همان دیوارهای پیش ساخته یک اتاق خواب نقلی هم از تویش در آورده بود. حیاط خلوت هم افتاده بود توی این نصف خانه و با گاز و یخچالی که بهش اضافه کرده بودند شده بود آشپزخانه. دستشویی خانه اصلی هم این طرف قرار داشت که تویش یک دوش آب گذاشته بودند و کار حمام را هم برایشان می کرد. این دستشویی با دوش آب و کاشی های زردش خیلی مهم است چون بیشتر خاطره ای که می خواهم بگویم آن جا می گذرد. من چهار ساله بودم که ما از آن جا رفتیم. خانه ولی تا یکی دو سال بعد همچنان دو قسمتی ماند و یکی دیگر از اقوام آن جا ساکن شد. بعد از آن باباجون دیوارها را برداشت و خانه اش را به حالت اول برگرداند. آن شب بابا ماموریت بوده و من و مامان شب را خانه مامان جون و بابا جون -که هنوز دو قسمتی بود- مانده بودیم. این یعنی که ما دیگر توی خانه آن ها زندگی نمی کردیم و فقط آن شب را رفته بودیم آن جا بخوابیم که تنها نباشیم. همین است که می گویم سنم باید چیزی بین چهار و شش بوده باشد. تشک پهن کرده ایم وسط هال و خوابیده ایم. نیمه شب من با حالت خفگی از خواب می پرم. نمی توانسته ام نفس بکشم. بخور و شربت هم هیچ فایده نداشته است. مامان می رود  توی دستشویی با کاشی های زرد و دوش را باز می کند. آب داغ با شدت می ریزد روی کاشی های کف و  قطره های آب می پاشد این طرف و آن طرف. دستشویی  کوچک کم کم بخار می گیرد. مامان می دود می آید من بی نفس را بغل می کند می برد توی اتاقک بخار گرفته و در را می بندد. من نفس هایم را توی بغل مامان لا به لای بخار آب غلیظ معلق توی فضا پیدا می کنم. چشم هایم ولی جز زردی مه آلود دیوارها چیزی نمی بیند. خشک و صدا دار نفس می کشم. همین که نفس می کشم ولی مامان را خوشحال می کند. تا صبح همان جا می نشینیم؛ من توی بغل مامان، مامان کف حمام. من که نفسم جا آمده بوده خوابم می برد. مامان ولی بیدار می نشیند و موهایم را نوازش می کند و شاید هم یواشکی بالای سر دخترک مریضش قطره اشکی هم ریخته باشد. کسی چه می فهمد وسط آن همه مه و بخار و چلپ چلپ آب و کاشی زرد به مامان چه گذشته است. تصویر های این خاطره ام هم به  شدت شفاف است. از دستشویی که بیرون می رویم روز است. من زنده مانده ام.


خروسک می گیرم. ده باره. بیست سال گذشته است. توی این بیست سال حتمن ده ها بار دیگر خروسک خودش را به من تحمیل کرده است. خاطره اش ولی آن قدرها پررنگ نبوده برایم. این بار بیست و پنج ساله ام. نیمه شب است. تهران ام. خانه مان، توی اتاقم. خشک سرفه می کنم. نفس هایم از گلویم پایین نمی روند و همان جا می مانند. دستگاه بخور دارد برای خودش گوشه اتاق فس فس می کند. هر از گاهی می روم کنارش می نشینم و چادر را می اندازم روی سر دو تایمان و ازش نفس می گیرم. با چادر پیچیده به سر و کله ام نشسته ام جلوی مانیتور و خودم را برای ع لوس می کنم که نشسته آن طرف مانیتور توی پنجره اسکایپ. ع آن سر دنیا توی دانشگاه است. تا صبح نمی خوابم. ع تا شب کار نمی کند و همان جا می نشیند زل می زند به مانیتورش و عکس من بی حال چادرپیچ را تماشا می کند. آن شب هم صبح می شود. آن بار هم من زنده می مانم.


خروسک می گیرم. صدباره. وسط تنهایی های یخ زده ام در مونترال. بیست و شش ساله غمگینی هستم. نیمه شب است باز. برف می آید. نفس ندارم. توهم جیوه هم دست از سرم بر نمی دارد. غروب زده ام دماسنج جیوه ای را ترکانده ام و حالا همه جا جلوی چشمم مولکول های جیوه را می بینم که قاه قاه می خندند و بهم می گویند که خودم را برای مردن آماده کنم. نگفته بودم چه آدم جان ترسی هستم؟ یک بار مفصل می گویم. با هر سرفه خشک چاقویی از بالا تا پایین سینه ام را می خراشد. خوابم نمی برد. ع از توی مانیتور رفته است چون از دست توهمات جیوه ای من جانش به لبش رسیده است. از بس سرفه کرده ام میم و ه بیدار شده اند. از توی آشپزخانه صدا می آید. میم برایم کتری آب جوش می آورد که بخور بدهم. کتری را می برم زیر پتو و خودم هم بهش ملحق می شوم. نفس می کشم. سرم را که بیرون می آورم هوا گرگ و میش است. صبح می شود. زنده می مانم.


خروسک گرفته ام. هزار باره. بیست و هشت ساله ام. همین الان. همین جا. توی خانه مان نزدیکی های ونکوور. مامان دور است. ع کنارم است. شلغم ها و کدوها دارند نوی آشپزخانه بخارپز می شوند. چای و شیر و عسل خورده ام. دستگاه بخور از صدا افتاده است. گمانم آبش تمام شده باشد. استخوان هایم درد می کند. شب نزدیک است. سرفه می کنم. خشک و خشن. توی حمام بخار گرفته با کاشی های سفید تنها نشسته ام و به بخار آب خیره شده ام که چه برای خودش خوشحال است. تب دارم. یعنی صبح می شود؟ باید زنده بمانم.







3 comments:

  1. نمیدونم چی بگم، با علاقه اینجارو میخونم

    ReplyDelete
  2. جیوه :)))
    کلی خندیدم

    ReplyDelete
  3. Too khatereye khoroosake 25 salegit, maa ham sobhesh boodim... Kheyli bahal bood, to hamishe mikhandio 2-3 ta kalame harf mizani, vali oonbar faghat mikhandidi! Shayad Jivehaa badjoori tarsoonde boodanet...

    ReplyDelete