Saturday, November 12, 2011

Miss My 3 Little Bears!

 زمان جنگ و بمباران بود. همه چند وقتی رفته بودیم تفرش و توی خانه قدیمی پدر بزرگ به خیال خودمان پناه گرفته بودیم. هه! به آن خانه می گفتیم "خونه باغی" چون جلویش یک باغچه داشت، و چهار تا دار و درخت، و یک تاب دو نفره که سهم نوه های بزرگ تر بود و به ما نمی رسید، و یک حوض. حوضش ولی از این حوض های کلیشه ای نبود که دورشان دالبری است و داخلشان آبی رنگ است و سیب و هندوانه توی آب زلالشان قل می خورد این طرف و آن طرف. حوض "خونه باغی" یک چهار دیواری سیمانی خاکستری به ارتفاع یک متر و نیم یا حداکثر دو متر بود که یک جایی وسط های باغچه سبز شده بود و به چشم بچه سه ساله ای که من بودم خیلی بزرگ و عمیق می آمد. مامان داشت لب حوض چیزی می شست و من هم با بلوز و شلوارک زرد راه راه که رویش عکس سه تا خرس کوچولو داشت کنارش روی لبه حوض نشسته بودم و پاهایم را شلپ شلپ توی آب می زدم. بعد انگار که حوصله ام سر رفته باشد پاهایم را از توی آب بیرون آوردم و دو زانو نشستم لبه حوض و سعی کردم این بار دست هایم را بزنم توی آب. دختر خاله ها داشتند آن طرف تر دور و بر تاب بازی می کردند. گمانم حواسم پرت آن ها شد که تعادلم را از دست دادم و پایم سر خورد و توی یک چشم به هم زدن رفتم ته حوض. قلپ قلپ آب می خوردم و فرو می رفتم توی آب. آب سرد بود. خفگی داشت یکی یکی نفس هایم را می دزدید. صدای گنگ و نامفهوم جیغ مامان توی گوشم بود. توی آب دست و پا می زدم اما بی فایده. البته بی فایده بی فایده هم که نه، با هر تقلا یک قدم به زمین سخت کف حوض نزدیکتر می شدم و از زندگی دورتر. نفس هایم بفهمی نفهمی تمام شدند و ... دیگر چیزی نفهمیدم. چشم هایم را که باز کردم دیدم خوابیده ام توی اتاق کنار بخاری که توی آن گرما به خاطر من روشن شده بود و مامان داشت دعوایم می کرد که چرا مواظب نبوده ام و داشته ام خودم را -و خودش را- به کشتن می داده ام. من اما اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که چرا لباسم عوض شده است. بعد که مامان گفت که لباسم را آویزان کرده توی ایوان تا خشک شود دلم برای سه تا خرس خیس که داشتند روی بند رخت توی ایوان برای خودشان می لرزیدند خیلی سوخت. خیلی.


شاید همه آن فرورفتن ها و صداهای گنگ شنیدن ها و به تدریج خفه شدن ها و دست و پا زدن ها و به هیچ کجا نرسیدن ها توی سه سالگی سی ثانیه هم طول نکشید. خاطره اش اما تا همین امروز هم با من ماند. تازه آن وقت دستی بود که بیرونم بیاورد حتا اگر خودم از شدت تلاش بی نتیجه از هوش رفته باشم و گرمایی بود که تن نحیف بی جان یخ زده ام را بهش بسپارم . و البته آن قدر بزرگ بودم که تنها نگرانی ام سرما خوردگی خرس های روی لباسم باشد. من فکر می کنم آدم ها تا وقتی بچه اندخیلی بزرگ اند. خیلی بزرگ. یعنی آن قدر که نگران خرس های روی لباسشان هم می شوند حتا .


این ها را گفتم که بگویم الان مدت هاست که دارم همان سی ثانیه کذایی سه سالگی ام را زندگی می کنم. لحظه افتادنم را یادم نیست. نمی دانم دقیقن چند ماه یا چند سال پیش بود. نمی دانم حواسم پرت بازی چه آدم هایی شده بود که پایم لغزید و افتادم توی این حوضی که با حوض "خونه باغی" چند تا فرق کوچک دارد. یکی این که این حوض هر چند همان قدر خاکستری و زشت است اما ته ندارد و به هیچ کجا قرار نیست برسد. یکی دیگر این که توی این حوض به جای آب یک چیزی مثل لجن ریخته اند که دست و پای آدم بهش می چسبد و دست و پا زدن تویش هم طاقت فرساتر است و هم بیهوده تر. تازه خفگی اش هم یک دستش را می اندازد بیخ گلوی آدم و با آن یکی دستش نفس های آدم را جلوی چشم خودش از حلقوم آدم می کشد بیرون. خودم هم دیگر آن خود سه ساله ام  نیستم و چند تا فرق کوچک کرده ام. یکی این که این بار امیدی به هیچ چیزی ندارم؛ نه دستی که بیرونم بکشد و نه آتشی که یخ هایم را آب کند. یکی دیگر این که الان بر خلاف آن روزها خیلی کوچکم. خیلی کوچک. و از همه مهمتر هم این که دیگر خبری از بلوز و شلوارک زرد راه راه سه تا خرس دارم نیست که دلم بهش خوش باشد و برایش بتپد. حالا خاطره این یکی تا کی برایم بماند را خدا می داند. تازه ... تازه اگر بتوانم بالاخره یک روزی یک جوری ازش بیایم بیرون که بشود اسمش را گذاشت خاطره و بعد ازش فرار کرد.


پ.ن.1. بعد از آن روز دیگر آن بلوز و شلوارک زرد راه راه سه تا خرس دار را نپوشیدم. 

پ.ن.2. هنوز زنگی به صدا در نیامده است. گوش هایم از من هم دیوانه ترند.

1 comment:

  1. صدای اینجور زنگها درست در آستانه پشیمان شدن به صدا در میاد... قانون مورفی

    ReplyDelete