Thursday, January 27, 2011

هوا آفتابی است.  البته نه که فکر کنید از آن آفتاب های پررنگ و درخشان و سوزان. هوا آن قدر آفتابی است که فقط می توانی بگویی ابری نیست و بارانی نیست و خاکستری نیست. آفتابش کمرنگ و بازیگوش است و دوست دارد بیشتر وقتش را از پشت ابرها - که اتفاقا تیره نیستند - با آدم دالی موشه بازی کند اما خوب همین که می دانی هست جای شکرش باقی است. آخر روزهای بارانی هوا آن قدر تاریک است که حتی نمی توانی تصور کنی که آفتابی هم می تواند وجود داشته باشد حتی. این جا هر وقت که هوا آفتابی باشد بوی عید می آید. از بس که آفتاب این جا کیمیاست. برعکس باران که آن جا. فرقی هم نمی کند که این روز آفتابی روزی چله تابستان باشد یا وسط زمستان. از بس که دمای هوا این جا در تمام طول سال فقط در یک بازه بیست درجه ای تغییر می کند و تابستان و زمستانش چندان فرقی با هم ندارند. 
هوا که آفتابی است آدم دلش می خواهد همین طور الکی از سر صبح خوشحال باشد. چشم هایش را که باز می کند و می بیند که هوا برعکس هر روز طلایی است نه خاکستری، شروع کند به حرف زدن و خندیدن بی دلیل.  همه پرده های خانه را تا ته کنار بزند و لای پنجره ها را باز کند که در و دیوار و میز و صندلی  تشنه آفتاب خانه هم گلویی تازه کنند؛ گلدان ها و آدم ها که دیگر که جای خود دارند. حتی یک دقیقه هم به این فکر نکند که تا یک ساعت دیگر قرار است استادش با چهار چرخ برود روی اعصابش و تا کامل با خاک یکسانش نکرده دست برندارد. بلند شود لباس بپوشد و برود توی خیابان و نفس بکشد و نفس بکشد و بوی عید را با ولع جا بدهد توی شش هایش. به هر کس که از رو به رویش می آید یک گلوله لبخند گرد نرم پرتاب کند و اگر او هم لبخندی چیزی پرتاب کرد جاخالی ندهد. کتاب "یک عاشقانه آرام" را بگیرد دستش و همین طور که توی خیابان راه می رود و سوار مترو می شود و پیاده می شود و سوار اتوبوس می شود و پیاده می شود بخواندش و گوشه همه صفحه هایش را تا بزند، از بس که توی همه صفحه هایش جمله هایی می خواند که دلش می خواهد بعدا هم بارها و بارها بخواندشان. کارش که با استادش تمام شد همه ناراحتیها را جا بگذارد توی آن زیرزمین تاریک بی پنجره و بزند بیرون و با دوست عزیزی برود ورزش کند و حرف بزند. 
 درست است که الان زمستان است و روزهای آفتابی خیلی خیلی کوتاهند؛ اما در عوض شیرین و زلالند و من تا آخرین قطره می نوشمشان.

No comments:

Post a Comment