Thursday, July 7, 2011

شاید یک روزی نوشتم همه آن چه را که آن شب کشیدم، مو به مویش را، ریز به ریزش را. شاید نوشتم از همه آن دنیایی که آن شب نه یک باره که هزار باره روی سرم خراب شد. همان شب که نشسته بودیم کنار هم و او عرق می ریخت و من بغض می کردم و از مامان و بابا خجالت می کشیدم  که این همه خوب بودند و مامان هی گوشه ناخنش را می کند و چیزی نمی گفت و بابا هی دندان روی جگرش می گذاشت و حرفی نمی زد و آن ها هم هی مواظب بودند که سرشان کلاه نرود و هی دو دو تا چهار تا می کردند و هی مرا یاد اسکروج می انداختند که سکه های طلایش را می چید روی هم و می شمرد. انگار که من سکه خواسته باشم ازشان. انگار که من نبودم که هی آن وسط می گفتم همان یکی ، فقط. من که حرفم را زده بودم. من که چیزی نخواسته بودم، اشتباه هم نکرده بودم. همان شب که وسط چانه زدن های آن ها داشتم به خودم قول می دادم که فرزندی اگر قرار باشد که داشته باشم از این پوسیدگی فرهنگی  که من مادر دست به گریبانش بودم و هستم بویی نبرد. همان شب که اگر قلبم قهرش گرفته بود و لج کرده بود و ایستاده بود حق داشت، هرچند که من مدام توی دلم داشتم به بیچاره التماس می کردم که ادامه بدهد و یک وقت قهر نکند و قانعش می کردم که درست که این همه از آدم ها نا امید شده ام و این همه عصبانی ام اما دلیل نمی شود که به این زودی ها بخواهم بمیرم. آن قدر که آن شب مرگ نزدیکم بود. همان شب که آمدم نوشتم : "گریه هایم را کرده ام. درد می کنم." بعد آمدند گفتند که این ها را ننویس، که تو مثلا عروسی. انگار که هر کس عروسی اش باشد باید از صبح تا شب بزند و برقصد و بخندد حتی اگر آن شب  را از سر گذرانده باشد.  نه! الان نمی خواهم بنویسم. اگر به قولی که به خودم داده ام عمل نکردم و آن شب ماند توی خاطرم، یک روزی می آیم و آن شب را می نویسم. واو به واوش را.


پ.ن. همه آدم های آن شب را بخشیدم. به جز یکی را که هنوز نتوانسته ام. از بس که مچاله ام کرد. حالا هی تو بگو منظوری نداشت. 

2 comments:

  1. گلنوش عزیز این قصه تلخ هر روز تو گوشه کنار شهرمون داره تکرار می شه و متاسفانه کسی عرق های شرم و دل های آشوبناک اون دوتا رو نمی بینه
    :(

    ReplyDelete
  2. This comment has been removed by the author.

    ReplyDelete