Wednesday, July 13, 2011

سنتور می زنم. این بار که رفتم ایران سنتور را با خودم آوردم این جا که هر از گاهی صدایش بپیچد توی خانه نقلی مان و روح بدهد به زندگی حالا رسما دونفره مان. نه که من استاد سنتور باشم و دست که به مضراب می برم پرنده ها - که این روزها عجیب قشنگ می خوانند و آدم را جادو می کنند با صدایشان - هم مات و مبهوت بمانند و سکوت کنند. نه از این خبر ها نیست. یک سال بیشتر سنتور نزده ام و حالا هم سنتور زدنم مثل کتاب داستان خواندن بچه هایی است که تازه کلاس اول را تمام کرده اند. اما باورم این است که ساز را که برای دل خودت بزنی، هر چند خیلی ساده و ابتدایی، کارش را می کند و روح می دمد توی تمام سوراخ سنبه های زندگی. سنتور را گذاشته ام روی میزی که چند طبقه دارد و گوشه هال کنار پنجره است. طبقه بالایی میز گلدانی است که آن قدر که علی حواسش بش هست هر روز سبزتر می شود و برگ هایش می پیچد به نخی که از گلدان به سقف وصل کرده ایم و بالا می رود، و طبقه زیر گلدان کتاب های شعر و چند رمان و داستان کوتاه است که چند تاییشان را این سفر با خودم آورده ام، و زیر کتاب ها روی طبقه اصلی - که یک مقدار بلند است و برای سنتور زدن باید روی صندلی را چند طبقه بالش و پتو بچینم و بعد بنشینم تا به ساز  مسلط باشم- یک پارچه قلمکار پهن کرده ام و سنتور را گذاشته ام رویش. این بهترین جایی بود که فعلا توانستم برایش پیدا کنم. سنتور می زنم و با هر برخورد مضراب با سیم ها احساس سرخوشی می کنم. هنوز نمد سر مضراب ها را نچسبانده ام با این حال اما صدایش گوش هایم را یک جور خوبی قلقلک می دهد. کتاب های قدیمی را می گذارم رو به رویم و با ذوق و شوق ورق می زنم و می گویم اِه لاله سر! اِه کوهستانی! اِه گرایلی! اِه زرد ملیجه! اِه گلنار! و با دیدن هر کدام انگار هزار تا خاطره برایم زنده می شود و عطر غریب آن روزها می پیچد توی جانم؛ آن روزها که روزهای گسی هم بودند اتفاقا، چون که علی تازه رفته بود یازده هزار کیلومتر آن طرف تر و من مانده بودم همان جا که بودم با آوار تردید روی سرم که بروم یا بمانم. آهنگ های ساده را دوباره تمرین می کنم و یادم که می آید و درست که می نوازمشان ذوق می کنم. این بار می دانم که قرار نیست با سازم مجلس گرم کنم. کاری که مامان و بابا همیشه فکر می کردند که آدم باید با سازش بکند. یعنی دو تا مهمان که می آید آدم باید سازش را بردارد بیاید آن وسط مثلا آهنگ گل گندم را که تازه یاد گرفته بزند و مهمان ها هم برایش دست بزنند و آن وقت این یعنی این که پولی که بابت کلاس و معلم داده شده هدر نرفته است. این بار اما می خواهم فقط برای دل خودم سنتور بزنم. فقط برای دل خودم.

پ.ن. هی تو! من همین الان به خودم قول دادم که تا اطلاع ثانوی سراغی ازت نگیرم، از بس که سرسنگین شده ای این روزها و جواب های سربالا می دهی. هر وقت خواستی خودت بیا و برایم حرف بزن. 

No comments:

Post a Comment