Monday, July 18, 2011

یک دفعه و خیلی بی مقدمه می پرسد که اگر دوباره برگردم به ده سال پیش، آن وقت که رشته انتخاب می کردم، باز همین رشته را انتخاب می کردم. از سوالش جا می خورم. با خودم می گویم حتما آوازه دیوانگی ام به گوش این یکی هم رسیده، حالا می خواهد از زبان خودم بشنود. می گویم معلوم است که نه! هرگز! همین الانش هم این فوق لیسانس لعنتی را بگیرم مهندسی را همین طور نبوسیده می گذارم کنار. می گوید که حالا چه رشته ای می خواهم بخوانم. من هم از آن جا که دوباره شده ام همان دخترک بی اعتماد به نفسی که فکر می کند از همه بی دست و پا تر و خنگ تر و زشت تر است و به خاطر همین توی چشم های مخاطبش نگاه نمی کند و سرش را الکی می اندازد پایین و با دست هایش بازی می کند و بیخودی می خندد، از آن خنده های بیخودی ام می کنم و وسط همان خنده بیخودی مسخره می گویم که نمی گویم چه رشته ای چون ممکن است او بهم بخندد و من نمی خواهم که او بهم بخندد. او هم نه می گذارد و نه بر می دارد و می گوید که حالا "کودک یاری" که  قرار نیست بخوانم که این همه می ترسم که کسی بهم بخندد. توی یک چشم به هم زدن آب سرد فقط روی سر من ریخته نمی شود، بلکه با چشم و ابروهای نفر سومی که در جریان است و حالا در دید من نیست اما حدس می زنم که چشم هایش گرد شده باشد و ابروهایش بالا و پایین رفته باشد -یعنی که نگو و ادامه نده- او هم بلافاصله می فهمد که بند را آب داده است. با همان خنده بیخودی ام می گویم که زده است وسط خال و اتفاقا چیزی که می خواهم بخوانم خیلی هم به "کودک یاری" خنده دار شما نزدیک است و اصلا شاید خود خودش باشد حتی. سعی می کند درستش کند و سعی می کنم خیلی عادی انگار که چیزی نشده یواش یواش موضوع را عوض کنم.  نه که حرفش را به دل گرفته باشم، دلم اما شروع می کند به سوختن. یک کمی برای او که فکر می کنم بدانم الان چه حسی دارد، یک کمی برای خودم، اما بیشتر از آن برای خودم و خودش و خودمان و همه مان که هنوز که هنوز است هویت آدم ها پیش از اسم و رسمشان از روی مدرکشان و رشته شان و دانشگاهشان برایمان  روشن می شود و توی عنوان ها بدجور گیر کرده ایم و امیدی هم به نجاتمان نیست.  نمی گویم که من خودم تا به حال به "کودک یاری" نخندیده ام و ته دلم کسی را که "کودک یاری" خوانده دست کم یک دو طبقه پایین تر از مهندس ها و دکترها ننشانده ام. من هم توی همان جامعه و بین همان مردم بزرگ شده ام.  ولی حالا چند وقت است که چشمم دارد یک چیزهای دیگری هم می بیند و تازه دارم می فهمم که یک جور دیگری هم می شود زندگی کرد. یک جوری که اتفاقا خیلی جور بهتری هم هست.

 گیر افتاده ام میان مهندس ها و البته بیشتر دکتر مهندس ها؛ دکتر مهندس ها یعنی خیلی مهندس ها، یعنی یک جورهایی آخر آخرش. البته دکتر مهندس هایی که بیشترشان - نه همه شان البته - هم مدام در حال غر زدن و شکایت از وضع موجودشان هستند و با این حال هنوز هم اصرار دارند که مهندسی بهترین رشته و مهندس ها آدم ترین ها هستند.  حالا این گیر افتادن نه که بد باشد، نه که آن ها آدم های بدی باشند، نه که دوستشان نداشته باشم، نه که کنارشان بودن برایم لذت بخش نباشد. نه! "گیر افتادن" شاید درست نباشد اصلا، بُر خوردن شاید انتخاب بهتری باشد، اما خوب دلم لک زده برای این که یک دوستی هم داشته باشم که مثلا ادبیات خوانده باشد، یا روانشناسی، یا هر چیز دیگری به جز مهندسی و به انتخاب خودش هم خوانده باشد نه این که چون ریاضی اش خوب نبوده و مخش نمی کشیده و مجبور بوده و خواسته که فقط دانشگاه رفته باشد و چیزکی خوانده باشد.  البته که می خواهم این دوست خیالی ام ایرانی باشد و هم زبان و همین کار را سخت می کند وگرنه اینجایی ها این جورند؛ می شود گفت بیشترشان اگر نه همه شان.

پ.ن. 1. گمانم گور خودم را کندم با این حرف هایم! ه
پ.ن.2. شاید هم من زیادی حساس شده ام به کلمه کذایی "مهندس" . اما به هر حال ...ه

No comments:

Post a Comment