Wednesday, July 20, 2011

هنوز که هنوز است کوچک است. یعنی کوچک مانده وگرنه تا حالا باید خیلی بزرگ شده باشد. می خواهم بگویم آن قدر کوچک مانده که هنوز نوک اولین شاخش هم روی سرش سبز نشده حتی؛ چه برسد به این که شاخش تمام و کمال در آمده باشد روی سرش و حالا وقت آن شده باشد که بیفتیم به جان هم و من، اگر که بتوانم و زورم برسد، شاخش را بشکنم و به خودم افتخار کنم و آن وقت او دوباره یک شاخ دیگر در بیاورد و آن وقت باز روز از نو و روزی از نو بشود و من برای این که بتوانم باز هی به خودم افتخار کنم مجبور بشوم که دوباره و دوباره شاخش را بشکنم. غولم را می گویم. یعنی همان طور که گفتم غول کوچکم را، یا همان بچه غولم را. یعنی می خواهم بگویم این طور است که من با این که به این سن رسیده ام و خیلی وقت است که وقت شاخ غول شکستنم گذشته هنوز که هنوز است هیچ شاخ غولی نشکسته ام. ولی خودتان هم شاهدید و به من حق می دهید که من این وسط تقصیری ندارم که غولم کوچک مانده و شاخ در نمی آورد و بچه های مردم، که حالا دیگر خودشان غولی شده اند برای خودشان، غول هایشان هم با خودشان بزرگ شدند و وقتش که شد شاخ در آوردند و آن ها هم شکستند و شکستند و شکستند. 

هر روز در حالی که بچه غولم را مثل عروسک پارچه ای زده ام زیر بغلم و پشت پنجره نیمه باز اتاق ایستاده ام بقیه آدم ها را می بینم که ساعت شش و سی دقیقه صبح ساعتشان زنگ می زند و بعد از این که چند تا غلت نصفه و نیمه توی تخت زدند و چند تا فحش نامفهوم به زبان آوردند خودشان را به زور یاد شاخ نیمه شکسته غولشان می اندازند تا بلکه بتوانند به این بهانه خودشان را گول بزنند و از جا بلند شوند. بعد هم صبحانه خورده و نخورده از خانه شان می زنند بیرون و می روند توی میدان و شروع می کنند تا خود شب با غول هایشان دست و پنجه نرم کردن تا بلکه امروز دیگر شاخ نیمه شکسته را به شاخ تمام شکسته تبدیل کنند یا دست کم یک قدم دیگر به شاخ شکسته نزدیک شوند. بعد این طور اگر بشود شب که می شود و بی جان و خسته که به خانه بر می گردند تا بخوابند و برای جنگ فردا آماده شوند می توانند برای خودشان دست بزنند که درست است که امروز را و دیروز را و هز روز را زندگی نکرده اند اما در عوض شاخ غولشان را که شکسته اند و این خیلی خوب است و کار هرکسی نیست و افتخار دارد واقعا. و آن وقت هی پشت سر هم شاخ غولشان را می شکنند و هنوز این شاخ را نشکسته آن یکی شاخ روی سر غولشان سبز می شود و این آدم ها از بس که قوی و هستند و زورشان زیاد است و بااراده هستند و باانگیزه هستند  و توی زندگی شان هدف دارند و برنامه دارند و می دانند از زندگی شان چه می خواهند (لابد می خواهند هی شاخ غول بشکنند دیگر! ) باز دوباره  این یکی شاخش را هم می شکنند و خوشحال می شوند و هی به خودشان افتخار می کنند و هی می شکنند و باز به خودشان افتخار می کنند و هی و باز و هی و باز و ... 

و من همچنان  پشت پنجره با بچه غول بیچاره بی شاخم که با حواس پرتی زده ام زیر بغلم ایستاده ام  و بقیه آدم ها را نگاه می کنم. اما این که آیا واقعا حسرت می خورم که چرا غول من شاخ ندارد؟ راستش را بخواهم بگویم نه! یعنی واقعا این طور نیست.

No comments:

Post a Comment