Tuesday, July 19, 2011

از راه که می رسد و در خانه را که باز می کند و وارد مهمانی من و داریوش و فرامرز اصلانی که می شود،قبل از سلام با صدایی که یک جوری بلندش کرده که از روی صدای فرامرز اصلانی که دارد برای هزارمین بار می گوید: عشق گذشتن از مرز وجوده ... رد شود و به من برسد، که دراز کشیده ام روی مبل و توی حال و هوای خودم هستم و چون آمدنش را نفهمیده ام نتوانسته ام که دو قدم راه از مبل تا دم در را مثل هر شب بدوم و  آویزانش شوم، می پرسد که چه خبر است که خانه را و کوچه را گذاشته ام روی سرم و می گوید که صدای داریوش که دارد می خواند -صدایش را مثلا مثل داریوش می کند و می خواند : دروغ این صدا رو به گور قصه ها بسپار ... - تا سر پیچ پله های محوطه جلوی خانه هم می آید. می بینم که راست می گوید چون صدا را تا ته زیاد کرده ام و پنجره قدی را هم تا ته باز گذاشته ام و خانه ما هم که کف کوچه است و تعجبی ندارد که صدا به کوچه هم فرار کرده باشد حتی. با این که دلم نمی آید اما صدای آهنگ را چند درجه ای کم می کنم. توی چهل دقیقه گذشته شاید این یازدهمین یا دوازدهمین بار است که این دو نفر دارند همین آهنگ را دوباره و دوباره می خوانند و خسته هم نمی شوند و من هم سیر نمی شوم؛ ولی می دانم که حالا که او آمده اگر یک بار دیگر همین آهنگ تکرار شود یا باز بهم می خندد یا این که دعوایم می کند که باز گیر داده ام به یک آهنگ و ول هم نمی کنم. کار همیشه ام است. توی دلم باهاشان خداحافظی می کنم و تا او دست و رویش را بشوید و دور آخر آهنگ هم تمام شود و برویم سر وقت لوبیاپلوی روی اجاق دوباره می روم توی فکر. 

نمی دانم چه حساب و کتابی است که این آهنگ را که می شنوم یک جور عجیب و غریبی یاد تو می افتم.خودم را توجیه می کنم که آن روزها هم که قرار شد بیایم ببینمت، همان روزها با آن حال و هوای نگفتنی اش، یا حتی همان روزها که آمده بودم و دور و برت بودم و دور و برم بودی هم گیر داده بودم به همین آهنگ و شبانه روزی گوش می دادمش. (یادت می آید؟ گمانم چند باری توی اتاقت صدایش را بلند هم کردم حتی.) نمی دانم چرا اما مخصوصا آن جا که اوج آهنگ است و داریوش می خواند تو که معنای عشقی به من معنا بده ...  "تو"یش این همه شبیه تو می شود با این که اصلا قرار نیست تو برای من معنای عشق باشی، که نیستی هم، که اصلا معنای عشق من کس دیگری است. یا آن جا که می گوید  صدا کن اسممو از عمق شب، از نقب دیوار ... دلم یک جوری می شود انگار که خواسته باشد تو اسمم را  صدا کنی؛ در صورتی که دلیلی ندارد دلم این همه صدا کردن اسمم را از زبان تو بخواهد. یا آن جا که می گوید برای زنده بودن دلیل آخرینم باش ... یک حس مرموزی مثل پیچک می پیچد به در و دیوار جانم که انگار تو هم،اگر دلیل آخرینم نباشی، دست کم یکی از دلایل زنده بودنم هستی و چه خوب است که هستی. یا آن جا که می گوید منم من بذر فریاد، خاک خوب سرزمینم باش ... پوست تنم یک جوری مور مور می شود انگار که قرار باشد  من و تو با هم عاشقی را فریاد کنیم، گیرم که هر کس عاشقی خودش را. خلاصه که نمی دانم چرا، شاید چون می دانم که عاشقی، که عاشقی را خوب بلدی، حرف عاشقی که می شود یادت می افتم. 

عاشق بمانی پسرم، همیشه.

پ.ن. کاش می شد این ها را به خودت هم می گفتم. کاش دنیای آدم بزرگ ها این همه باید و نباید نداشت پسرم! ه



1 comment:

  1. گلنوش ...
    1 ساعته که نوشته هات مسحور م کرده، شایدم بیشتر.
    و این نوشتته و این آهنگ...
    آخ که چه کرد با من.

    ReplyDelete