Thursday, October 27, 2011

گوش به زنگ بودم. می دانستم دارد یک خبرهایی می شود. قلبم گواهی می داد. اصلن همین که این طور سنگین و نامنظم می زد یعنی همین. از خواب لعنتی بعد از ظهر که پریدم همان جا توی تخت یک عالم زار زدم. بلند بلند. داریوش داشت بلند می خواند که همسنگ این روزای من، حتا شبم تاریک نیست. ضجه های من بلندتر بود اما. حالتم چیزی شبیه سوگواری بود. من معتقدم آدم می تواند در سوگ خودش بنشیند، لباس سفید بپوشد و آرام آرام اشک بریزد یا زار بزند حتا. و باز معتقدم که سوگواری کردن برای خود شرف دارد به این که آدم اصلن نداند که مرده است. که دیگر خودش نیست. که یکی دیگر شده است. پتو را چنگ می زدم. قلبم هم هیچ حال نداشت کارش را انجام بدهد. مجبورش کرده بودند انگار. مثل من. می شد که یک لحظه دیگر همه جا تا همیشه تاریک باشد. ترسیدم. گوشی را برداشتم و وسط هق هق و نفس های بریده بریده شماره اش را گرفتم. مثل یک عملیات انتحاری بود. اما مرگ که رو به رویت نشسته باشد و لب هایش را غنچه کرده باشد و برایت از راه نه چندان دور بوسه بفرستد چیزی برای از دست دادن نداری. می خواستم بگویم که می خواهم تمامش کنم. که من به این جا تعلق ندارم و هر روز و هر لحظه احساس شکست می کنم. که گرفتن این مدرک لعنتی اگر از نظر همه دنیا موفقیت باشد از نظر من شکست است. شکست غیر قابل جبرانی که روحم و روانم و بهترین سال های زندگی ام را مثل یک اسید قوی خورده و تمام کرده. می خواستم بگویم که می خواهم جلوی شکست خودم را بگیرم. به قول سین این که آدم جلوی خودش سرافکنده باشد به مراتب سخت تر از این است که جلوی دیگران. این که آدم مدام صدای خودش را   که دارد خودش را  سرزنش می کند، مثل وزوز مدام هزاران مگس توی کاسه سرش داشته باشد و هیچ کاری نتواند بکند دردناک تر و زجرآورتر و غیر قابل تحمل تر از این است که سرزنش دیگران را که هر روز از در یک گوشش می رود تو از دروازه آن یکی گوشش بیرون بفرستد. می دانستم حرفم را نمی فهمد و حرفش را نمی فهمم باز. می دانستم که با دست هایش یک علامت سوال بزرگ -درست اندازه تمام دنیای من- توی هوا -درست بالای سر دنیای من- می کشد باز و باز من می مانم و زبان الکنم و دنیای به تمامی زیر سوال رفته ام. می دانستم که باز حرف های تکراری با بی میلی راه بدون سیم بین دو گوشی را هی می روند و هی می آیند و هی توی دلشان می گویند چه حوصله ای دارند این ها. می دانستم باز می گوید که من زیادی فکر و خیال می کنم و به خودم تلقین می کنم که نمی شود و همه اش دست خودم است و الکی شلوغش کرده ام. می دانستم باز می گویم که نه این طور نیست و من از فکرهایم جدا نیستم و اتفاقن این خود خود منم که تازه خودم را پیدا کرده ام. می دانستم باز می گوید که از پارسال که فکر مهد کودک افتاد توی سرم دیگر درس نمی خوانم و به این حال و روز افتاده ام وگرنه قبلش داشتم به آن خوبی (!) درسم را می خواندم. دوست دارد این طور فکر کند که من تا چند وقت پیش هم قرار بوده مهندس شوم و من نمی توانم فکرش را عوض کنم و این ناتوانی دردآور است. می دانستم باز می گویم که قبلش هم داشتم زجر می کشیدم و کسی نمی دید. می دانستم که این بار توی دلم و نه بلند می گویم که درس بهانه ناخودآگاهی بود که بیایم این جا پیش او. می دانستم می گویم که مهدکودک توی فکرم بود. سال ها. اما آن قدر دست نیافتنی بود که جرات فکر کردن بهش را نداشتم. مثل زنی که آرزوی بچه دارد و جراتش را ندارد. از پارسال فهمیدم که می شود. راهی هست. پارسال آبستنش شدم. مثل زنی که ناباورانه فهمیده که قرار است به همین زودی ها مادر شود و هیجان زده است و ذوق دارد. نزدیک ترین هایم ولی گفتند که باید سقطش کنم. انصاف نبود. مقاومت کردم. نزدیک یک سال توی فکرم، توی جانم پرورشش دادم. مثل یک مادر واقعی. حالا هم کودک ناتوانم تازه به دنیا آمده و من باید برایش مادری کنم. می دانستم این ها را که بگویم قاطعانه تر می گوید که من باید یک فکر جدی به حال تخیلاتم بکنم. همه این ها را می دانستم ولی باز شماره را گرفتم. حرف های تکراری قاطی صدای لرزان و بغض ترکیده من و نگرانی و ناامیدی او، همان طور که فکر می کردم، رد و بدل شد. اما اعتراف می کنم که یک چیزهایی هم بود که نمی دانستم. یا می دانستم و یادم رفته بود. این که او خوب است. خیلی خوب. این که دارد همه تلاشش را می کند که من را بفهمد و این که نمی شود خیلی هم تقصیر او نیست. نه که من زیادی سخت باشم اما انگار به یک زبان عجیبی نوشته شده ام که او نمی داند. و انگار این طور است که ترجمه ام هم برای او چیز قابل فهمی از آب در نمی آید. قرار شد بروم بچه ام را بزرگ کنم. مادری ام را بکنم. و قرار شد قول بدهم که مادر خوب و عاقلی باشم.

پ.ن. هم چنان گوش به زنگم. شکلات داغ می خورم. به کودکم فکر می کنم. دلم مافین می خواهد. و لبخند می زنم. گمانم قلبم تا اطلاع ثانوی برگشته سر کارش.

پ.ن.2. سین عزیزم با تمام وجودم از تو ممنونم. حرف هایت را یک نیمه شبی که از خواب پریده بودم خواندم و فکر کردم که از این قشنگ تر نمی شود که ببینی کسی هوایت را دارد و این همه خوب چیزهایی که باید درست همان لحظه بشنوی را برایت می نویسد. یک حرف هایی هست که آدم باید از زبان یکی دیگر، آن هم یکی که می دانی دارد دنبال خودش می گردد و مثل بیشتر آدم ها تن نداده است به زندگی طوطی وار و تکراری و دیکته شده، بشنود تا تردیدهایش را بریزد روی زمین و جفت پا بپرد رویشان. ممنونم ...


پ.ن.3. آدم ها توی تلفن و بیرون تلفن با هم فرق دارند. هنوز باید با ایما و اشاره تقلا کنم. زبان مشترکی نیست.

1 comment:

  1. oo khoob ast, kheyliiiii khoob...
    to khoobi, kheyliiiii khoob...
    vali tarife to va oo az khoobi eshteraake kamel nadarad...
    be ehsase madaraneat beres...
    2 rah dari, morkhasie pish az zayman begiri ya pas az zayman karhaayat tamam shode bashado be koodakat bi daghdaghe o khoreye roohi beresi...
    man boodam dovvomi ro entekhab mikardam, vali zaheran bacheye to badjoori lagad mizanad...

    PS: ta abad ham mara nabini baraye man haman dooste beheshti hasti Golnoosh...

    ReplyDelete