Tuesday, October 11, 2011

قرار شد دیگر زیر لب زمزمه نکنم. آدم فکر می کند زمزمه های زیر لبش را کسی نمی شنود؛ یا دست کم کسی که نباید نمی شنود. اما خوب آدم همیشه هم درست فکر نمی کند. یک روز می شود که یکی زنگ می زند به یکی دیگر و می گوید که وبلاگ فلانی را پیدا کرده ایم، پست هایش را پرینت کرده ایم و حالا دور هم نشسته ایم و داریم می خوانیم. بعد همان یکی دیگر زنگ می زند به آدم و به اطلاع آدم می رساند که آن یکی زنگ زده بوده و این طور گفته بوده. بعد آدم یکهو دلش می ریزد پایین چون دوست ندارد آن یکی خاص به اتفاق خانواده حرف های دلش را بخواند و زمزمه های زیر لبش را بشنود. این می شود که شست آدم خبردار می شود که هیچ کار درستی نمی کرده که اسمش را درشت می نوشته زیر نوشته هایش و عالم و آدم را خبردار می کرده که دارد می نویسد. ولی خوب خوبی آدم این است که بعضی وقت ها می تواند جلوی اشتباهاتش را بگیرد. مثلن این که دیگر زیر لب زمزمه نکند و به جایش اجازه بدهد که آوازش از سرانگشتانش جوانه بزند.


پ.ن. مورنینگ ساید اسم گروهی در مهد کودک دانشگاه است که به من اجازه داده از سوم اکتبر روزی دو-سه ساعت زندگی کنم.

No comments:

Post a Comment