Sunday, January 9, 2011

اتوبوس توی ایستگاه می ایستد و آقای سالخورده ای که یک بارانی بلند به تن دارد وارد می شود و می آید می نشیند روی صندلی رو به روی ما. اتوبوس راه می افتد و ما که حواسمان رفته است دنبال بارانی آقا، شروع می کنیم به صحبت درباره بارانی. "او" دارد می گوید که چه قدر همیشه بارانی بلند دوست داشته، که هیچ وقت نداشته، که فکر می کند به ش نمی آید، که ... من اما مثل همیشه با شنیدن کلمه "بارانی" پرتاب شده ام به بیش از بیست سال پیش و یادم افتاده به بارانی بلند آبی ام که سر جیب هایش و دور کلاهش و روی آستین هایش نوارهای رنگی داشت. این بارانی برای منِ پنج-شش ساله ی آن روزها یک بارانی معمولی نبود. دوستم بود. یعنی وقتی که تنم نبود، زیپش را تا آخر می بستم و کلاهش را بالا می آوردم، آن وقت درست می شد دوستی که از عروسک ها -که هیچ وقت خدا دوستشان نداشتم، از بس که با چشم های بی حالتشان زل می زدند توی چشم آدم و خنده های مصنوعیشان بیشتر به دهن کجی می مانست- واقعی تر به نظر می رسید و فقط کمی از من کوچکتر بود. درست است که چشم نداشت و گوش نداشت و لب نداشت اما در عوض قد و قواره اش به من می خورد و صورت خالی اش همیشه می خندید و مهربان بود و آبی بود و گرم بود. تازه با این که بزرگ بود ولی سبک بود و می توانستم به راحتی بغلش کنم و با خودم هر جا که دلم می خواست ببرمش. می دانم که برایش اسم هم گذاشته بودم، اما حالا هر چه فکر می کنم یادم نمی آید اسمش چه بود. حتی یادم نمی آید بارانی ام دختر بود یا پسر. تنها چیزی که خوب یادم است این است که مدت زیادی این بارانی تنها مونسم بود. یک سال عید برایم خریده بودندش و روزهای اول آشناییمان توی ماشین رنوی زرد رنگ و در راه خانه این فامیل و آن آشنا گذشت. سوار ماشین که می شدیم بارانی را در می آوردم و زیپش را می بستم و کلاهش را بالا می آوردم، بعد می نشاندمش روی صندلی عقب ماشین، کنار خودم ، و تا رسیدن به مقصد بعدی با هم حرف می زدیم و بازی می کردیم و می خندیدیم. وقتی که باید از ماشین پیاده می شدم اصرار داشتم که بگویم گرمم است، شاید بگذارند بارانی ام را همان طور بغل کنم  و با خودم ببرم. اگر هم نمی گذاشتند، به بارانی ام مثلا چشمک می زدم - از همان وقت هم چشمک زدن بلد نبودم- و با هم نخودی می خندیدیم و بعد زیپش را باز می کردم و آرام می پوشیدمش، طوری که دردش نیاید. بعد با هم می رفتیم توی مهمانی و آن جا هم از این که هیچ کس جز من و بارانی ام از رازمان خبر ندارد دوتایی ذوق می کردیم. من شکلات و پسته و شیرینی می خوردم و شاید گاهی هم یواشکی پسته خندان یا شکلات زرورق طلایی هم توی جیب هایش ریخته باشم حتی. هر چه بود دوستم بود و حتما او هم به اندازه من  پسته و شکلات دوست داشت. یادش بخیر.  دوست خوبی بود. از آن دوست هایی بودکه همیشه برای آدم هستند. از آن هایی که "کار دارم" توی فرهنگ واژگانشان جایی ندارد. از آن هایی که حرف هایت را می شنوند ولی توی دلشان قضاوتت نمی کنند، .نصیحتت نمی کنند. از همان هایی که این روزها در به در دنبالشان می گردم و دیگر نیستند. بعد از آن بارانی - که نمی دانم سرنوشتش چه شد و امیدوارم بعد از من دست بچه دیگری افتاده باشد و تنها نمانده باشد-، باز هم بودند اسباب و وسایلی که رویشان اسم بگذارم و گاهی باهاشان درددل کنم و حرف بزنم، هر چند که هیچ کدامشان نتوانستند جای آن بارانی آبی مهربان را برایم بگیرند. اما حالا دیگر خیلی وقت است که از این دوست های سراپا گوش بی زبان هم ندارم دیگر. مدام با خودم می گویم چه می شد اگر هنوز هم می توانستم مثلا با ساعتم یا کوله پشتی ام یا دوربینم دوست شوم و هر روز بنشینیم کنار هم و  ساعت ها حرف بزنیم. آن وقت دیگر تنهایی عجیب و غریب این روزها بی معنا می شد و زندگی کمی شیرین تر از چیزی که هست. کاش می شد دوباره یک بارانی بلند آبی مهربان داشته باشم، یک دوست ...

پ.ن. توی این شهر همیشه خدا بارانی، یک بارانی آبی مهربان بیشتر از هر چیز می ارزد.



گ.ل.ن.و.ش
هجدهم دی ماه هشتاد و نه
ونکوور

1 comment:

  1. فامیل که داری! من نه قضاوت بلدم نه نصیحت! چرا با فامیلت راخت نیستی آخه؟

    ReplyDelete