Monday, April 4, 2011

عدس ها را می ریزم توی آبکش. شیر آب را باز می کنم و می گیرم روی عدس ها. آبکش را می چرخانم زیر آب. حواسم به کارم نیست. صدای چرخیدن عدس ها توی آبکش فلزی با صدای آب مخلوط می شود و من باز با چشمان باز خوابم می برد انگار. خیره می شوم به رو به رو و هی لبخند می زنم و هی نفسم بند می آید. مثل عاشق ها. آن چند دقیقه ساده، آن چند کلام حرف معمولی دیوانه ام کرده، از حس خوب زندگی.  همان چند دقیقه کافی بود تا من حالا حالاها احساس کنم که زنده ام، که زندگی ارزش زندگی کردن را دارد، که همه سختی هایش می ارزد به همین چند دقیقه ها و چند کلامی که هر چند شاید خیلی دیر به دیر پیش بیایند اما می آیند. زیر زبانم مزمزه اش می کنم. توی ذهنم دوره اش می کنم. می خواهم یادم نرود. مخصوصا آن چند ثانیه اش را، که بی کلام بود. که زمان ایستاده بود انگار. و قلب من هم. یادش که می افتم چیزی مثل صاعقه می زند به بالای قلبم و همان طور زیگراگ می رود تا پایین قلبم و توی مسیرش همه چیز را یک جور خیلی خوبی می سوزاند. یک جوری که انگار برق وصل کرده باشند به وسط سینه ام. و آتشش زده باشند. و من چه قدر این جور آتش گرفتن ها را دوست دارم. و من چه قدر خوشحالم که شعله های این آتش را فقط و فقط خودم می توانم ببینم. و من چه قدر دلم می خواهد که هیچ وقت هیچ آبی پیدا نشود که بتواند این جور آتش ها را خاموش کند. یادم می افتد به شیر باز آب و عدس هایی که این قدر توی آبکش چرخ  خورده اند که حتما همه شان تا حالا سرگیجه گرفته اند و دارند توی آبکش تلوتلو می خورند. مثل مست ها. شیر آب را می بندم و عدس های مست را می ریزم توی قابلمه.  گمانم آرام می گیرند. قلب من اما هنوز یک جور خوبی گزگز می کند. هر چند دقیقه یک بار. آرام هم نمی خواهم که بگیرد.


پ.ن. عاشق این احساساتی هستم که فقط و فقط مال خود آدم است. احساساتی که توی هیچ چهارچوبی جا نمی گیرد. و همین است که نه می توانی با کسی شریکشان شوی و نه اصلا کسی پیدا می شود که بفهمد چه می گویی. این جور احساسات یک جور حس منحصر به فرد بودن به آدم می دهند. یک جور حس آدم بودن به آدم می دهند. و همینشان خوب است

No comments:

Post a Comment