Monday, April 11, 2011

باید نوشت. باید قبل از رفتن خیلی چیزها را نوشت. خیلی چیزها را که نمی شود گفت، قبل از رفتن باید نوشت حتما. رفتن هم که دست خود آدم نیست. یعنی من خیلی سعی کردم ثابت کنم که آدم می تواند خودش یک کاری بکند که رفتنش عقب بیفتد یا جلو بیفتد حتی، اما نشد. نتوانستم. کم آوردم. آن قدر رفتن های عجیب دیدم که ایمان آوردم رفتن دست خود آدم نیست. گمانم از همان لحظه که آدم ایمان می آورد به رفتن باید شروع کند به نوشتن. چشمت را که به هم بزنی می بینی دیر شده است. خیلی دیر. نگفتنی ها را باید نوشت. خیلی زود. آن وقت بعد که وقت رفتن شد  آدم خیالش راحت است که نگفتنی هایش می ماند برای همیشه و خود آدم لا به لای سطرهای نوشته اش نفس می کشد تا ابد. زنده می شود هر بار که چشم آدمی می افتد به حرف های نگفته اما نوشته اش. آن وقت است که آدم وسط همان حرف ها و کلمه ها و نقطه ها و علامت های سوال و تعجب لم می دهد روی صندلی راحتی اش، از همان ها که به هر حرکتی تاب می خورد به جلو و عقب، سرش را تکیه می دهد به پشتی صندلی، دست هایش را می گذارد روی دسته های صندلی و با حرکت پاهایش صندلی را تاب می دهد به جلو و عقب و همین طور که حرکت را، زنده بودن را، زندگی را می کشد توی ریه هایش نگاهش را می دوزد به آن آدمی که خیلی اتفاقی دستش رسیده به آن نوشته ها و دارد لیوان چایش را سر می کشد و صندلی چرخدارش را آهسته می چرخاند و موزیک گوش می دهد و فکرش هزار جا دور می زند و می خواهد که خستگی در کند و می خواهد که چیزکی خوانده باشد، لابد. بعد طوری نگاهش می کند که انگار می خواهد بگوید "آهای! حواست هست که. لحظه لحظه این کلمه ها و جمله ها را که داری می خوانی یک آدم با گوشت و خونش زندگی کرده. این دردها را، این ناله ها را، این اشک ها را یک آدم با همه وجودش به دوش کشیده یک عمر. این خنده ها را، این عشق ها را، این شادمانی ها را یک آدم نفس کشیده یک عمر. این آرزوها را، این رویاها را یک آدم  ... یک آدم ... با همه وجودش یک روز کاشته توی خاک، بعد مراقبت کرده، پرورانده، آبیاری کرده، هر روز مثل پروانه دورشان چرخیده و برایشان آواز خوانده، خواسته که برویند، خواسته که برویاندشان ... یک عمر. نکند پوزخند بزنی به دردهایش، به خنده هایش، به آرزوهایش. نکند سرسری بگذری از  ناله هایش، از عشق هایش، از رویاهایش." بعد همان طور که دارد با نگاهش این ها را به آدم آن طرف کاغذ می گوید نگاهش خیس می شود و لرزش خفیفی هم می افتد توی جانش، از سرمای بی رحم این طرف کاغذ لابد. بعد دستهایش را دراز می کند و می خواهد که دست های آن آدم آن طرف کاغذ را بگیرد توی دستهایش بلکه گرم شود. بعد یک دفعه آن آدم انگار که سنگینی نگاه او را، خیسی نگاه او را حس کرده باشد تکانی می خورد و حواسش جمع نوشته ها می شود. آن وقت است که او را می بیند که نشسته وسط آن همه حروف سیاه، روی صندلی اش، تاب می خورد و خیس نگاهش می کند و دستش را گرفته به طرفش، که یعنی "دستم را  بگیر". لیوان چایش را می گذارد روی میز و نوک انگشت های داغش را آرام آرام می کشد روی کاغذ و کاغذ را نوازش می کند و کلمه ها را نوازش می کند و می رسد به دست های او و محکم می گیردشان و می فشاردشان و گرمشان می کند و گرمش می کند. آن وقت او جان می گیرد، دوباره و صدباره و هزارباره. و این یعنی جاودانه می شود. و این یعنی می ماند.


برای ماندن باید نوشت.




پ.ن. نه که به خاطر جاودانه شدن باشد که بخواهم بنویسم. یعنی شاید یک دلیلش هم آن باشد. اما دلیل اصلی اش چیز دیگری است. می خواهم بگویم یک جورهایی مجبورم به نوشتن اگر بخواهم چند صباحی بیشتر توی این دنیا نفس بکشم. می خواهم بگویم اگر ننویسم، یعنی اگر بعضی حرف ها را که مثل کنه چسبیده اند بیخ گلویم و فشارش می دهند و فشارش می دهند را نریزم روی کاغذ شک ندارم که خفه ام می کنند یک روز، که خیلی زودتر از روزی است که باید باشد.

No comments:

Post a Comment