Thursday, April 7, 2011

زندگی یعنی روز آفتابی بعد از خریدن بلیت پرواز به سوی خانه، مخصوصا اگر اول صبح همسایه های عزیزی که قرار بود خانه شان را عوض کنند و بروند یک جای دورتر خبر بدهند که نه تنها دورتر نمی شوند بلکه خانه ای که گرفته اند از خانه قبلی شان هم به ما چند قدم نزدیکتر است و این یعنی حالا همسایه تر هم می شویم حتی. امروز را فقط باید زندگی کرد. زندگی کرد و خندید و آفتاب را روی پوست مزمزه کرد و شعر "خوشحال و شاد و خندانم" را زیر لب زمزمه کرد. امروز روز زندانی شدن توی آن دخمه، که هیچ وقت به عنوان جای کارم قبولش نکردم و همین است که روی میزش یک خروار خاک نشسته و بی نظمی و بی سلیقگی از سر و کولش بالا می رود، نیست. همین است که بعد از یک ساعت می زنم بیرون. می گویم امروز را باید آن طور زندگی کنم که دلم می خواهد. حالا نه این که روزهای دیگر خیلی به خودم فشار می آورم، اما امروز برایش بهانه دارم. می روم توی تنها جای مورد علاقه ام در این دانشگاه رو به آفتاب می نشینم و کتابی را که قرار است من را به رویایم نزدیک تر کند جلویم باز می کنم. می خوانم و قهوه با شیرینی سیب می خورم و ذوق می کنم. سر جایم بند نمی شوم. نیم ساعت نشده بلند می شوم. آفتاب پشت شیشه آن قدرها نمی چسبد. سوار اتوبوس می شوم. یک کالسکه بچه توی اتوبوس است و این یعنی اگر می خواهم یک دوست جدید کوچولو داشته باشم باید همان جلوی اتوبوس بنشینم یا بایستم. یک پسربچه تپل حدودا دو ساله از نژادی آسیایی (اما نه چینی) با ژاکت آبی توی کالسکه نشسته است. روی صندلی رو به روی کالسکه می نشینم و کتابم را باز می کنم. اما حواسم پی پسرک است. زیر چشمی نگاهش می کنم. چند باری نگاهش به من می افتد و من بهش لبخند می زنم. اول متوجه نمی شود و بعد با نگاه کنجکاو نگاهم می کند. توی نگاهش می خوانم که انگار مطمئن نیست که خنده هایم را برای او می فرستم. عینک آفتابی ام را می زنم بالای سرم و مستقیم توی چشم هایش نگاه می کنم و با چشم هایم بهش می خندم. یک دفعه صورتش مثل گل از هم باز می شود. خنده اش قلبم را از شدت خوشحالی می لرزاند. یک جور لرزش دوست داشتنی. این یعنی دیگر با هم دوست شده ایم. به همین سادگی. حالا وقتش است که با هم بازی کنیم. کتابم را بالا می آورم . می گیرم جلوی صورتم. روی جلد بنفش کتاب عکس چهار تا بچه هم سن و سال خودش است که دست انداخته اند گردن هم و لابد دارند بازی می کنند که این جور می خندند. می دانم که توجه ش به کتاب جلب شده است. بعد یک دفعه صورتم را از پشت کتاب بیرون می آورم و به پهنای صورتم بهش می خندم. می خندد. بازی را یاد می گیرد. چند باری که بازی می کنیم نوبت او می شود که صورت دوست داشتنی اش را توی ژاکت آبی اش پنهان  کند، که یعنی مثلا قایم شده است. بعد یک دفعه سرش را بلند می کند و می خندد. ذوق کرده است. من بیشتر از او. کمی بازی می کنیم. پسرک چیزی به مادرش می گوید. به زبان خودشان گمانم. مادرش هم چند تا توپ آبی کوچک را از توی کیف پشت کالسکه در می آورد و بهش می دهد. نگاهم می کند، انگار یعنی بیا بازی. بهش می خندم. بعد اتوبوس شلوغ می شود. خانم پیری که سر و کله اش را با پارچه سیاه پوشانده و یک دفعه من را یاد ایران می اندازد با چرخ خریدش سوار می شود. بلند می شوم تا بنشیند و پشت کالسکه پسرک می ایستم. حواسم هست که حواسش بهم هست. ذوق می کنم. حواسمان که به هم هست و به هم که می خندیم یعنی که دوستیم. هنوز خیلی زود است اما باید پیاده شوم. می روم جلوی کالسکه پسرک و زنگ ایستگاه را می زنم. پسرک سرش با توپ های آبی کوچکش که توی جعبه جلوی کالسکه اش گذاشته گرم است. خداخدا می کنم قبل از پیاده شدنم سرش را بلند کند. باید حتما ازش خداحافظی کنم. دوست ها همین جور بی خبر نمی گذارند بروند. اتوبوس که توی ایستگاه می ایستد بر می گردم به سمتش. سرش را بلند کرده و نگاه پرسشگرش را بهم دوخته. برایش دست تکان می دهم. بهم می خندد. می روم روی پله ها. دوباره برمیگردم و برایش دست تکان می دهم. بهم میخندد. پیاده هم که می شوم از پشت شیشه برایش دست تکان می دهم. هنوز دارد با نگاهش دنبالم می کند و بهم می خندد. اتوبوس راه می افتد و می رود. ولی ما با هم دوست می مانیم. تا خانه نیم ساعتی توی آفتاب پیاده روی می کنم و لبخند می زنم و همه اش فکر می کنم که یعنی می شود که پسرک یک بار، فقط یک بار دیگر توی زندگی اش بعد از خداحافظی مان، یا همان لحظه یا بعدترها که بزرگ شد، یاد آن دختر خندان کتاب بنفش به دست صندلی رو به رو توی اتوبوس 135 بیفتد و یکی از همان خنده ها بیاید صاف بنشیند روی صورت قشنگش . که اگر این طور بشود یعنی دوستی چند دقیقه ایمان جاودانه شده. که اگر این طور بشود یعنی بهترین حالتی که گل نوش می توانسته یک روز آفتابی بهاری اش را زندگی کند.


پ.ن. حالا که فکر می کنم می بینم حیف شد. نباید آن جا پیاده می شدم. باید با اتوبوس می رفتم تا ایستگاه آن ها. شاید کلی وقت دیگر با هم بودیم. می شد یک عالمه بازی دیگر بکنیم. بعد هم باهاشان پیاده می شدم و شاید می شد اسمش را ازش بپرسم. یعد هم بروم آن طرف خیابان و اتوبوس برعکس را سوار شوم و بیایم خانه. دیر که نمی شد. کاری که نداشتم. می خواستم زندگی کنم.

No comments:

Post a Comment