Wednesday, April 13, 2011

منتظرم. منتظرم که کسی بیاید تا با هم برویم توی پیاده روهای یک شعر نوی عاشقانه بهاری قدم بزنیم. دست هم را بگیریم و از این سر شعر تا آن سرش را، که خیلی دور است، نه که پیاده برویم، که پرواز کنیم. دست ها که به هم گره بخورند بال می شوند و آدم را از آسمان شعر هم بالاتر می برند حتی. بعد همین طور که خیابان اصلی شعر را گرفته ایم و جلو می رویم سر هر کوچه بایستیم و دزدکی جشن عروسی درخت ها را تماشا کنیم. آخر درخت ها، آن هم درخت های توی شعر، هم رسم و رسوماتی دارند برای عروسی شان. کم از آدم ها نیستند که. بایستیم سر هر کوچه و ببینیم که چه طور دخترکان سپیدپوش صف کشیده اند دو طرف کوچه. و دست هایشان را داده اند به هم، انگار که زیر دستهای به هم گره کرده شان فرش قرمز پهن کرده باشند برای معشوق. و چشم هایشان را گذاشته اند روی هم. و پلک هایشان می لرزد از بس که عشق پشتشان بال بال می زند. و بشنویم صدای آواز زیر لب دسته جمعی شان را، انگار که ورد بخواند هر کدامشان که معشوق که آمد جز او را نبیند. و حس کنیم انتظارشان را که توی هوا پیچیده است و بوی بادام و سیب و نارنج می دهد. بعد ببینیم معشوق سبزپوش را که نفس نفس زنان از راه می رسد و راه می افتد روی فرش قرمز زیر دستان به هم گره کرده دخترکان. و نگاهش تاب می خورد به چپ و راست و می افتد روی چهره به  گل نشسته تک تکشان، که حالا نه تنها زمزمه نمی کنند که دیگر نفس هم نمی کشند حتی. بعد ببینیم معشوق را که یک باره می ایستد رو به روی یکی شان و دستش می رود روی قلبش که در و دیوارش آتش گرفته است از داغی نگاه اسیر پشت پلک دخترکی که به چشم به هم زدنی می سوزاند و خاکستر می کند همه هستی اش را. و ببینیم که دوباره جان می گیرد وقتی که دست دخترک را، عروسش را، از دست دخترک رو به رویش جدا می کند و می گیرد توی دستش. و ببینیم که دوباره زاده می شود آن وقت که با لب هایش آزاد می کند نگاه اسیر پشت پلک ها را. و ببینیم دخترکان سپیدپوش را که گرداگرد عاشق و معشوق حلقه می زنند و روی سرشان پر شکوفه می ریزند. و ببینیم عاشق  و معشوق را که دست در کمر هم می اندازند و تا آخر بهار می رقصند و می رقصند و می رقصند. و ما هم، من و همانی که منتظرش هستم که بیاید تا با هم برویم توی یک شعر نوی عاشقانه قدم بزنیم، از آن جا تا آخر شعرمان برقصیم و برقصیم و برقصیم.  




بیا دیگر.


پ.ن.1. نمی دانم چرا کسی که منتظرش هستم این قدر شبیه "تو"ست.
پ.ن.2. هر چه قدر مراسم عروسی درخت ها را دوست دارم از مراسم عروسی آدم ها بدم می آید. باید درخت می شدم!

No comments:

Post a Comment