Monday, January 3, 2011

تعطیلات زمستانه کم و بیش تمام شد. روزهای خوبی بود. اصلا چند وقت است روزها بفهمی نفهمی خوب شده اند. دست کم هنوز که کار و زندگی تکراری روزمره شروع نشده خوب هستند. خیلی خوب. ده-دوازده روزی که گذشت را زندگی کردم. بعد ار مدت ها، شاید ماه ها. چرایش هم معلوم است. چون تقریبا هر روزش تنهایی را دور می زدیم و آدم هایی را می دیدیم که دوستشان داشتیم. انرژی ذخیره کرده ام. نمی دانم تا کی برایم بماند. اما هر چه بود به خودم ثابت کردم که افسرده نیستم. دردم تنهایی است و بی همزبانی.
اما باز هم جای شکرش باقی است که توانسته ام اینجا هم آدم هایی را پیدا کنم که بتوانم مثل خواهر و برادرم دوستشان داشته باشم. نه به خاطر این که این جا نیاز دارم به خواهر و برادر. نه. به خاطر این که این آدم ها آن قدر خوب هستند که خواهرشان بودن آرزوی من است.
امروز را قرار بود بروم دانشگاه "او" که توی کتابخانه شان بنشینم و کار کنم. آخر کتابخانه دانشگاهشان یک جایی دارد که برای درس خواندن خیلی رویایی است. می نشینی روی یک مبل به شدت راحت رو به روی یک پنجره تمام قد که اگر شانس داشته باشی و آفتاب باشد که منظره دیدنی است و وصف نشدنی، اگر نه هم که لذت حس کردن بارانی که می خورد به شیشه رو به رویت آن قدر هست که هوای خاکستری را فراموش کنی. این طور است که اگر مجبور باشی سخت ترین و مزخرف ترین درس دنیا را هم بخوانی حداقل خیالت راحت است که شکنجه که نشده ای هیچ، بلکه حال درس را هم به شدت گرفته ای و حالی برده ای. تازه یک برج ساعت هم درست رو به رویت است که سر ساعت با ضربه هایش زمان را نشانت می دهد و تو می توانی برای این که درس خواندنت کمی هیجان انگیزتر شود با آن مسابقه بگذاری. داشتم می گفتم که از دیروز برنامه ریزی کرده بودم که امروزم را آن جا بگذرانم که مثل همیشه برنامه ریزی ام را گذاشته ام در کوزه و الان دارم آبش را می خورم. سرما خوردگی را بهانه کردم اما خودم می دانم که تنبلی کردم. خیلی ساده. حالا هم از صبح نشسته ام روی تخت و زل زده ام به مانیتور که شاید شاید شاید خبری که نمی دانم چیست از کسی که نمی دانم کیست برسد. یعنی همان انتظار روزهای تکراری.

No comments:

Post a Comment