Tuesday, January 4, 2011

کفش هایم را درآورده ام و چهار زانو نشسته ام روی یکی از همان مبل های به شدت راحت نارنجی،  روبه روی همان پنجره قدی، توی همان کتابخانه رویایی که دیروز درباره اش نوشتم. کیف و کلاه و کتاب و دفتر و لپ تاپم را پهن کرده ام روی یک میز نیم دایره ای بزرگ که همه همه اش تا اطلاع ثانوی مال خود خودم است. یک پسر چینی روی مبل کناری دست راستش را گذاشته روی دسته مبل و سرش را روی آن تکیه داده و خیلی جدی خوابیده. کتابش که اول دستش بود و سعی داشت به همه و از جمله خودش بفهماند که دارد می خواندش، هر چند گاهی پشتش قایم می شد و چرت می زد، حالا دیگر روی میز کنار دستش آرام گرفته. به جز این پسر چینی خواب آلود کس دیگری در دیدرسم نیست. هرچند که یک پسر دیگر روی میز پشتی هست که دارد روی موضوع خیلی مهمی فکر می کند، چون به صورت پیوسته دکمه ته خودکارش را فشار می دهد و صدای یکنواختی تولید می کند که دیگر به آن عادت کرده ام. چند دقیقه پیش که سرم را برگرداندم دیدم یک پلیس محترم از پشت سرم رد شد و من عذاب وجدان گرفتم که با وجود ممنوعیت خوردن غذا در کتابخانه، ناهارم را که عبارت بود از دو عدد تخم مرغ آب پز با مقادیری گوجه فرنگی و قارچ، پشت میزم و با اعمال شاقه طوری خورده ام که همسایه خواب آلودم حتی روی مبلش جا به جا هم نشد. بیست و پنج دقیقه پیش برج ساعت رو به رویم سه ضربه نواخت. با این که هنوز خیلی به شب مانده اما هوا عجیب خاکستری و تاریک است. توی دلم به خودم فحش می دهم که چرا دیروز که آفتاب بود تنبلی کردم و نیامدم و بعد سرم را بلند می کنم که به هوای تیره چپ چپ نگاه کنم که نفسم بند می آید. همیشه وقتی می بینم دارد برف می آید نفسم می گیرد از بس که می خواهم جیغ بزنم ار خوش خالی و فکر می کنم این شادی بی اندازه ریشه در کودکی هایم دارد. آن وقت ها که برف که می آمد از شب تا صبح پشت پنجره بودم، انگار که اگر چشم از پنجره بر می داشتم و برف بند می آمد، گناه تعطیل نشدن مدرسه ها فردا گردن چشم های من بود. آخ که چه قدر این دانه های سفید را دوست دارم.  یعنی از این منظره ای که  الان می بینم هزار بار بیشتر از آفتاب دیروز لذت می برم . دیگر با این برف بعید می دانم امروز کاری انجام دهم. باید بنشینم و تا تمام نشده سیر تماشایش کنم که اینجایی که منم برف هم مثل آفتاب کیمیاست.

No comments:

Post a Comment