Wednesday, January 5, 2011

 حدود نیمه شب می رسیم خانه که بابا زنگ می زند. تازگی ها صدایشان را که از پشت خط می شنوم بغض می کنم اما خودم را می زنم به آن راه و بلند بلند می خندم. بابا می گوید که خواهرک امروز امتحان داشته  و من تازه یادم می افتد که می دانستم امروز امتحان فیزیک دارد و نگران است. با بابا که خداحافظی می کنم تلفن خواهرک را می گیرم. بار اول جواب نمی دهد. دوباره می گیرم. صدای خندانش می پیچد توی گوشی و بعد از گوشم راهش را می کشد و یک راست می رود سمت قلبم و یک جور خوبی فشارش می دهد. صدایش، وقتی که می خندد، آن قدر زلال است که انگار مسیرش از گوش به قلب را به وضوح می بینم، درست مثل لیوان آب یخی که یک ظهر گرم تابستان وقتی از زیر تیغ آفتاب به خانه رسیده ای یک نفس سر می کشی و می توانی از روی خنکی دلچسبی که از خودش جا می گذارد مسیر عبورش را توی بدنت دنبال کنی. با هیجان به قول خودش کاذب برایم از امتحانش و اتفاقاتی که افتاده تعریف می کند. وسط تعریف هایش شوخی بی جایی هم می کنم که خواهرک ناراحت می شود و من عذاب وجدان می گیرم و بفهمی نفهمی از خودم بدم می آید. ( می نویسم که یادم نرود و تکرار نکنم). بعد سراغ مامان را می گیرم. می پرسم آیا آمده است خانه یا نه. آخر چهار-پنج روز است که مامان رفته خانه یکی از خاله ها و برنگشته خانه. هفته پیش هم به بهانه این که می خواهند خانه شان را رنگ کنند و باید برود کمک رفته بود خانه همین خاله و چند روزی مانده بود. خوب هر کس دیگری هم بود، اگر نگران نمی شد دست کم مشکوک می شد که این رفت و آمد ها نمی تواند بی دلیل بی دلیل باشد، چه برسد به من که آماده ام تا با کوچک ترین بهانه ای از خودم داستان های عجیب و غریب غصه دار تولید کنم. چه فکر و خیال هایی پیش خودم کردم بماند. خواهرک می گوید که تازه رسیده است خانه و مامان را نمی بیند اما فکر می کند که مامان برگشته است ولی الان احتمالا رفته است خرید.  دلم شور می زند. با این که ساعت ما یک بعد از نیمه شب است و باید بخوابم، از خواهرک خواهش می کنم که اگر مامان آمد خانه بهش بگوید که حتما به من زنگ بزند و اگر نیامد زنگ بزند خانه خاله و سراغش را بگیرد و خبرش را به من هم بدهد.  وسط همین "یادت نره ها" و "زنگ بزنیا" و این ها مامان می رسد خانه. پنج روز است صدایش را نشنیده ام. گوشی را که می گیرد همان بغض پنهان گلویم را قلقلک می دهد . صدایش شفاف است و می خندد. با توپ پر می پرسم کجا بودی این همه روز؟ که تازه برایم تعریف می کند جریان از چه قرار است. یک ماه پیش "مامان جون" زمین خورده و دستش شکسته و تمام این مدت را خانه خاله بوده و مامان و بقیه خاله ها نوبتی می رفتند برای پرستاری و بعد برای این که من ناراحت نشوم به من نگفته اند. پوف!! همان چیزی که همیشه ازش می ترسیدم. یادم است همان روزهای قبل از آمدنم که مامان مسموم شده بود و یک شب توی درمانگاه بود مدام به همبن فکر می کردم که اگر بروم و کسی چیزیش شود و به من نگویند من چه کار کنم. همان هم شد که از خواهرک قول گرفتم که همیشه همه چیز را به من بگوید که من مجبور نشوم خودم فکر و خیال کنم و گفتم که اگر به خاطر راحتی خیال من است، خیالشان راحت باشد که خیال من آن طور راحت تر است. خلاصه که این بار را گول خوردم.  اعتمادم هم تا اطلاع ثانوی سلب شد و سلول های قصه ساز مغزم مجوز فعالیت گرفتند، بدون این که من بخواهم. بعد از این که با مامان خداحافظی می کنم، خواهرک توی چت به خاطر دروغ های این مدت عذرخواهی می کند.  و من چون نمی توانم بغلش کنم مثل همیشه دست هایم را مشت می کنم و فشار می دهم. بعد دوباره ازش قول می گیرم ...  

No comments:

Post a Comment