Sunday, January 9, 2011

دیشب تولد پنج سالگی دانیال بود.  چه خوب که آن شب که من از مونترال رسیدم ونکوور و "او" و بابای دانیال آمدند فرودگاه دنبالم، مامان دانیال سر کار بود و دانیال هم همراهشان آمده بود. چه قدر حضورش آن شب توی فرودگاه برایم شیرین بود. به ش گفتم سلام دوست کوچولوی من. مثل همه بچه های خجالتی هم سن و سالش سرش را انداخت پایین و زیر لب گفت سلام. و این شد شروع دوستی من و دانیال. آن روز فکرش را هم نمی کردم که من بیست و چند ساله بشوم نزدیک ترین دوست یک پسر کوچولوی چهار ساله دوست داشتنی. این را مامان و بابایش هر بار که می خواهند من را به کسی معرفی کنند می گویند. برایش شدم خاله گلنوش. و نمی دانی چه شیرین نامم را صدا می زند، خاله گننوش! آن قدر که وقتی صدایم می زند نمی دانم از شدت ذوق باید جیغ بزنم یا بالا و پایین بپرم یا بغلش کنم و سفت فشارش بدهم، یا چه. خدا خدا می کنم هیچ وقت آن فدر بزرگ نشود که دیگر خاله گننوشش نباشم. ماه اول که محل زندگی مان نزدیک خانه شان بود بیشتر می دیدمش. چند  باری رفتم خانه شان و ساعت ها با هم پازل درست کردیم، ماشین بازی کردیم، کتاب خواندیم. و خسته هم نشدیم. مامان و بابایش مدام می گفتند عجب حوصله ای داری تو. و نمی دانستند که من دارم لذت بخش ترین کار دنیا را انجام می دهم. که خستگی مفهومی ندارد وقتی می شنوی که کودک چهارساله ای توی خانه شان مدام سراغت را می گیرد و خاله گننوشش را می خواهد تا با هم بازی کنند و خسته هم نشوند. بعد که خانه مان را عوض کردیم یکی دو ماه یک بار ما می رویم خانه شان یا آن ها می آیند خانه مان اما هم چنان من سمت "بهترین دوست دانیال بودن"م را با افتخارحفظ کرده ام. 
دیشب تولد پنج سالگی اش بود و من میان هفت-هشت تا بچه قد و نیم قد احساس می کردم یک باره چندین سال جوان شده ام. دلم نمی خواست دیشب تمام شود. آن قدر انرژی گرفته بودم که وقتی با "او" و چند تا از بچه ها دست های هم را گرفتیم و حلقه درست کردیم، این من بودم که با کفش های پاشنه بلند شروع کردم به بالا و پایین پریدن و بچه ها هم دنبال من. بعضی دقیقه های دیشب برای من زندگی خالص بود. دیشب روی تصمیمی که مدتی است گرفته ام مصمم تر شدم. جای من میان بچه هاست، اگر بخواهم زندگی کنم.  پس اگر مهندسی لعنتی من را به زندگی نمی  رساند، که نمی رساند و برعکس دارد از درون می پوساندم، رهایش می کنم. به زودی زود این ده سال شکنجه را به نقطه پایان می رسانم. 
قدم اول را هم برداشته ام:
 http://earlychildhood.educ.ubc.ca/
دیگر چیزی نمانده است...



No comments:

Post a Comment