Monday, January 17, 2011

می گوید زندگی ات به دستورالعمل ها وابسته است. شیر آب را باز می کند و دستهایش را می شوید، لابد. سرم را می اندازم پایین و به دست هایم نگاه می کنم .می گوید انگار برای هر قدم زندگی ات باید به دستورالعملش نگاه کنی که مبادا جایی به اشتباه قدم از قدم برداری.  دست هایش را خشک می کند و بیرون می آید. لب هایم می لرزند. می گوید به تجربه های من به اندازه ... هم اعتماد نداری. چراغ آشپزخانه را خاموش می کند و می آید می نشیند روی مبل تا ادامه فیلم را ببینیم. رویم را بر می گردانم به سمت تلویزیون که صورتم را نبیند. می گوید که دیگر خسته شده است. چشم هایم تار می شود اما نمی گذارم اشکی بچکد. زنگ های خطر را دوباره برایم به صدا در می آورد. هیچ نمی گویم. مطلقا هیچ. و بعد یک جورهایی قهر می کند. خودش قبول ندارد که قیافه اش که این طور می شود، یعنی گوشه های لبش که به پایین متمایل می شوند و ابروهایش که گره می خورند و چشم هایش که دیگر برق نمی زنند، یعنی که قهر کرده است. قبول ندارد که وقتی تا قبل از این صحبت ها عقیده داشت که فیلم جالبی است و حالا مدام زیر لب می گوید "چه قدر مسخره!" یعنی که قهر کرده است. وقتی که تا قبل از این مهربان بود و حالا نیست یعنی که قهر کرده است. نمی دانم اسمش را چه می گذارد. اصلا اسمش چه اهمیت دارد. من اسمش را می گذارم: قهر. این طور راحت ترم. تا حدود زیادی به او حق می دهم. البته نه در مورد خود زندگی. اتفاقا برعکس، دستورالعمل زندگی را گذاشته ام جلوی رویم و برعکسش عمل می کنم. اما در مورد جزئیات خیلی خیلی ریز راست می گوید. خودم هم خسته شده ام. اما به هر حال قهر بی وقتی است قهر وقت مریضی. آخر دوباره خروسک لعنتی آمده است سراغم. طبق یک قانون نانوشته هر سال باید بیاید انگار. شاید چون من در بقیه سال قدر نفس هایم را بدانم.  نمی توانم حرف بزنم. دو کلمه که می گویم صدایم یا زیر زیر می شود یا بم بم.  بدم می آید. فیلم که تمام می شود و می رویم که بخوابیم، سرم را به خواندن کتاب شعری که تازه از ایران برایم رسیده گرم می کنم تا خوابش ببرد و من غصه ام نشود که چرا تنها خوابیده ام. خیلی زود خوابش می برد. آن قدر عمیق که سرفه های خشک بدصدای دو دقیقه یک بار من هم تکانش نمی دهد. خوش به حالش.  می ترسم امشب از آن شب ها باشد که تا صبح باید بنشینم و یک بند سرفه کنم. اما انگار این طور نیست. صدای قل قل دستگاه بخور کنار تخت برایم لالایی می شود و بخارش برایم نفس. یک سره می خوابم تا صبح. حتی آرام تر و بهتر از شب های قبل. یادم نمی آید توی خواب سرفه کرده باشم حتی.  صبح قبل رفتنش بوسه ای روی پیشانی ام می زند. گیج خوابم. فکر می کنم این یعنی آشتی. تا ظهر می خوابم. به تلافی دو شب قبل که نخوابیده ام. سرفه های خشک هنوز هستند اما کمتر شده اند. هنوز حالم را نپرسیده  است. نمی دانم چرا این همه منتظرم. نمی دانم چرا فکر می کنم که اگر آشتی باشد باید سراغی از من بگیرد. باید کار کنم اما باز بهانه پیدا کرده ام که از زیرش در بروم. بعد از ظهر می شود. هنوز حالم را نپرسیده است. و این یعنی حالا دیگر شاید من قهر کرده باشم.

پ.ن. آشتی می کنیم. زودتر از آن که شروع قهر را رسما اعلام کرده باشیم. با یک شاخه گل سرخ.

No comments:

Post a Comment