Wednesday, January 19, 2011

باید برای یک کار کوچک بروم دانشگاه. پیش از رفتن دل را یک دل می کنم و اولین قدم جدی را برای واقعی کردن رویایم بر می دارم. رویایم را نقاشی کرده ام اما هنوز سیاه و سفید است و باید رنگش کنم. به یکی از استادهای دانشکده مورد نظر که اتفاقا درسی هم در همان زمینه مورد نظر ارائه می دهد ایمیل می زنم و به صورت فشرده شرایطم را می گویم و اجازه می خواهم که اگر بشود بروم سر کلاسش بنشینم. با هزار امید و آرزو ایمیل را می فرستم و می روم به سمت دانشگاه. در تمام طول مسیر اتوبوس اول توی دلم با خانم برگر، همان که قرار است جوابم را بدهد، حرف می زنم. برایش درددل می کنم. برایش می گویم که تا این جا که توی این مسیر آمده ام به این دلیل بوده است که چاره دیگری نداشته ام.  برایش می گویم که جایی که من بودم انتخاب مسیر زندگی خیلی به نظر و علاقه من بستگی نداشت. برایش می گویم که خیلی های دیگر بودند که باید قبل از من نظرشان تامین می شد و من آخرین نفری بودم که صلاحیت تصمیم گیری برای زندگی ام را داشتم. برایش می گویم که حالا که از آن جامعه جدا شده ام و دیده ام که آدم ها خیلی راحت تر از آن چه من می توانم تصور کنم می روند دنبال علاقه شان و زیاد کاری ندارند که اگر این کار را بکنم فلانی مسخره ام می کند یا توی دلش به م می خندد یا چه و چه، حالا که این ها را دیده ام من هم می خواهم همین کار را بکنم.حتی برایش می گویم که چه رویایی برای خودم نقاشی کرده ام و گوشه ای از نقاشی ام را هم یواشکی نشانش می دهم حتی. خانم برگرِ توی فکرم هم همه حرف هایم را می شنود و مدام سرش را با لبخند محوی تکان می دهد یعنی که حرف هایم را می فهمد و آماده است که توی رنگ کردن نقاشی ام کمکم کند. از اتوبوس اول که پیاده می شوم، آقای دربان بانک رو به روی ایستگاه اتوبوس دانشگاه را از دور می بینم. آقای دربان یک مرد ظاهرا هندی میانسال عینکی است که با هم دوست شده ایم و هر بار که من از آن جا رد می شوم و باید صبر کنم تا چراغ عابر سبز شود با هم سلام و احوالپرسی می کنیم و او مثلا می گوید که اتوبوس دانشگاه تازه رفته یا  مثلا می گوید که نگاه کن دارد می آید و دگمه چراغ عابر را چند بار پشت سر هم فشار می دهد که شاید چراغ زودتر سبز شود و من به اتوبوس دانشگاه برسم. آقای دربان برایم دست تکان می دهد و می گوید: "خیلی وقت بود نیامده بودی. فکر می کردم گرفتار مریض هایت هستی." می خندم و می گویم: "مریض هایم؟؟" می گوید: "مگر پزشکی نمی خوانی؟" می گویم" نه کامپیوتر می خوانم." می گوید: "به به چه عالی! پس قرار است حسابی پول در بیاوری." بیچاره خبر ندارد که همین چند دقیقه پیش داشتم به خانم برگرِ توی فکرم چه می گفتم. جلوتر می آید و دگمه چراغ عابر را فشار می دهد. با صدای خش دارم می گویم "نه قرار نیست من از این راه پولی در بیاورم. من دوستش ندارم. اصلا دوستش ندارم." شاید چون صدایم گرفته است حرفم را درست نمی شنود. دوباره می گوید: "اگر ...(نمی فهمم چه می گوید) بلد باشی خوب پول در می آوری." دوباره می گویم: "ولی من دوستش ندارم." چراغ سبز می شود.  خداحافظی می کنیم و می روم آن سمت خیابان منتظر اتوبوس دانشگاه می مانم.  توی دانشگاه فرصت نمی شود به ایمیلم سر بزنم.  به خانه که می رسم اولین کاری که می کنم باز کردن ایمیلم است. جواب داده است. دل توی دلم نیست. بازش می کنم. دو خط نوشته است. اولین کلمه اش این است: "متاسفم". انگار خانم برگرِ واقعی با خانم برگرِ توی فکرم کمی فرق دارد. سطل آب سرد خالی می شود روی سرم. اما خودم را نمی بازم. دیگر نمی گذارم این "متاسفم" ها دلسردم کنند. باید بروم ببینمش. باید بروم و رودررو حرف هایم را بزنم. شاید فردا بروم.  باید فردا بروم.

No comments:

Post a Comment