Sunday, January 23, 2011

بی حوصله و  کلافه نشسته ام توی اتاق جلوی کامپیوتر و باز نمی دانم دنبال چه می گردم که صفحه ها را بی دلیل می بندم و باز می کنم. او رفته است توی هال و دستش را به کاری بند کرده است. شنبه عصر است و روز تعطیل بی برنامه و بی دوست بی قرارم می کند. البته امروز خیلی هم بی دوست نبود. یعنی صبح تا ظهر را پیش همسایه های خوبمان بودیم. با هم فوتبال نصفه و نیمه ای دیدیم و صبحانه درسته ای خوردیم و کمی گفتیم و خندیدیم و بعد آمدیم خانه مان. اما از وقتی برگشته ایم باز جای چیزی توی شنبه مان خالی است. یعنی از آن شنبه ها هم نیست که دو تایی بنشینیم و پشت سر هم فیلم ببینیم یا غذایی چیزی درست کنیم یا گاری مان (!) را برداریم برویم خرید یا نمی دانم بالاخره یک جور خوبی سر و ته  شنبه مان را به هم بدوزیم که آخرش که نگاهش می کنیم بتوانیم سری تکان بدهیم و لبخندی بزنیم و از کنارش بگذریم. 

در فکر پیدا کردن نخ مناسب برای دوختن سر و ته شنبه خالی به هم هستم که تلفن او زنگ می زند. دو تا از دوستان هستند و می گویند که اگر مهمان می خواهیم در را باز کنیم چون آن ها الان پشت در خانه مان هستند. باورم نمی شود. این یعنی همان نخ جادویی که می تواند یک شنبه شب بی قواره را به یک شنبه شب عالی تبدیل کند. دوستان می آیند و پیشنهاد می دهند با هم برویم توی کافه ای بنشینیم و شعر بخوانیم.  یعنی بهتر از این نمی شود. چیزی که همیشه دلم می خواست و هیچ وقت نمی شد. از بس که همه  همیشه "کار" هایی دارند که از ساعتی نشستن کنار دوستان و شعر خواندن قطعا مهم تر است. از بس که همه بی خودی زندگی روزمره شان یا به قول خودشان "کار"هایشان را زیادی جدی می گیرند. از بس که همه فکر می کنند همیشه برای شعر خواندن و با هم بودن وقت هست ولی برای "کار"هایشان نه. از بس که همه همیشه انگار باید "کار" کنند. از بس که همه شعر خواندن را، با هم بودن را "کار" حساب نمی کنند. و از بس که همه زیاد اشتباه می کنند. 
( لازم نیست بگویم که اولین نفر این "همه" خودم هستم، هست؟)

 می رویم گوشه یک کافه و به زور چهار تا صندلی را جا می دهیم پشت یک میز گرد کوچک و می نشینیم.  خیام و حافظ و مولوی را می گذاریم روی میز، کنار فنجان های بزرگ چای لاته که عطر میخک و زنجبیل و دارچینش با صدای دوستی که شعر می خواند برای خودش معجونی است که می گویی شاید این "می" که می گویند همین باشد اصلا. از بس که گرمت می کند و سبکت می کند و مستت می کند.


 شنبه شب خوبی بود. خیلی خوب.

پ.ن. خیام امشب می گفت:
تا زهره و مه در آسمان گشت پدید ... بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید
من در عجبم ز می فروشان کایشان ... به زان چه فروشند چه خواهند خرید
و چه خوب می گفت.

No comments:

Post a Comment