Wednesday, January 12, 2011

امروز بعد از ظهر قرار است برف بیاید. برف درست و حسابی، نه از آن ها که نمی فهمی این دانه هایی که از آسمان می افتند روی سرت دانه های برف هستند یا  قطره های بارانی هستند که فقط کمی سردشان است. از دیروز که این پیش بینی را دیده ام هیجان زده ام. با این که سرماخورده ام اما صبح زودتر از هر روز بیدار می شوم. قبل از هر چیز نگاهی به سایت هواشناسی می اندازم که مطمئن شوم هنوز سر حرفشان هستند. به نظر می رسد برف امروزمان سر جایش است و فقط باید منتظر بود تا هوا تاریک شود. از پنجره بیرون را نگاه می کنم. هوا نیمه ابری است و حتی گاهی افتاب بازیگوش  زمستانی یواشکی از گوشه و کنار ابرها  دستی تکان می دهد.خلاصه که فعلا هوا هیچ بوی برف نمی دهد و این نگرانم می کند. دلم عجیب برف می خواهد. "او" که می رود کمی با خواهرک صحبت می کنم. یک بسته خنده سفارش داده بودم برایم بفرستد و می خواهم بگیرمش. میکروفونش خراب است. من حرف می زنم و او تایپ می کند.  احساس کری می کنم. خواهرک می خندد. دو تا از نمره هایش را گرفته و خوشحال است. من بیشتر از او. خواهرک باز می خندد. خنده اش را می بینم اما صدایش را نمی شنوم. هرچند که صدای خنده اش توی گوشم هست. همیشه.خنده های سفارشی ام را، هرچند بی صدا، تمام و کمال تحویل می گیرم. خداحافظی می کنیم. خواهرک می رود که بخوابد و من بلند می شوم و آخرین وعده خورش قیمه را با کمی پلو گرم می کنم. قیمه تنها غذایی است که انگیزه دوباره و دوباره خوردنش را دارم و حالا غصه ام شده است که چرا تمام شد. قرص سرماخورذگی را با یک لیوان آب می خورم. قرار است این قرص مال روز باشد و آدم خوابش نگیرد. اما این جور قرص ها روی من اثر عکس دارند. قرص را که می خورم خوابم می گیرد. دراز می کشم و یکی دو ساعتی می خوابم. بیدار که می شوم باز اول از همه از پنجره بیرون را نگاه می کنم. دیگر بعد از ظهر شده است و باید دست کم بوی برف بیاید. اما انگار هنوز هم خبری نیست. دیگر دارم نا امید می شوم.  اینترنت گردی می کنم. یک ایمیل از "جامعه آلزایمر" گرفته ام. یادم می افتد که چه قدر همیشه دلم می خواست برایشان کار داوطلبانه بکنم.  به خاطر "مادرجون" و زجرهایی که کشید.  توی وبسایتشان می گردم و کاری پیدا می کنم. برعکس همیشه که توی دلم می گویم " مگر می شود من هم به دردشان بخورم" و صفحه را می بندم، این بار فرم پر می کنم و می فرستم. تصمیمم برای تغییر این وضعیت رکود و رخوت جدی است. فیلم پاپیون را که همه مردم هزار بار دیده اند و من ندیده ام دانلود می کنم. بالش و پتویم را بر می دارم و می روم روی مبل ولو می شوم که مثلا فیلم ببینم. نیم ساعت از فیلم نگذشته که چشم هایم حسابی گرم می شود. انگار باید بخوابم. پشت به تلویزیون، پتو را تا زیر چانه ام بالا می کشم و می خوابم. هنوز چیزی از خوابیدنم نگذشته که صدای در می آید. باورم نمی شود "او" این همه زود آمده باشد. خوشحال می شوم. اول از همه می پرسم برف می آمد؟ می گوید هنوز نه اما بوی برف می آید. سوپ بدمزه می خوریم. "او" معتقد است که اتفاقا خیلی هم خوشمزه است. سوپ برای من همیشه مزه مریضی می دهد، حالا هر چه قدر که خوشمزه باشد. ولو می شویم روی مبل و این بار یک فیلم خوب می بینیم. فیلم خوب برای من فیلمی است که وسطش خوابم نگیرد. نام فیلم "اینویکتوس" است و درباره سال های ریاست جمهوری نلسون ماندلاست. دوباره عاشق ماندلا می شوم. وسط فیلم یاد برف می افتم و می روم کنار پنجره و جیغ کوتاهی می کشم.همه جا سفید است. کمی بالا و پایین می پرم و بعد بقیه فیلم را می بینیم. می گویم او می تواتست پیامبر باشد. مگر می شود این همه خوب بود؟ هر چه می گذرد بیشتر عاشق ماندلا می شوم. فیلم که تمام می شودحسرت می خورم که چرا ما ماندلا نداریم. برف نشسته روی زمین و درخت ها و لبه دیوارها ضخیم تر شده است .با دوست عزیزی چت می کنم. از معدود آدم هایی است که حرف هم را می فهمیم. پر از انگیزه و انرژی می شوم. خواهرک  بیدار شده است و دوباره با هم حرف می زنیم. میکروفونش درست شده و صدای خنده هایش توی اتاقمان می پیچد. خوشحال است. من بیشتر. از روی عکس همکلاسی های دانشگاهش را نشانم می دهد و یکی یکی معرفی می کند. یاد آن روزها می افتم که من تازه رفته بودم دانشگاه و هر روز می آمدم برای خواهرک، که آن موقع نه ساله بود، از بچه های دانشگاه می گفتم. چه زود گذشت. خواهرکم بزرگ شده. خوشحالم. چای با عسل می خورم. دیر وقت است و باید بخوابیم. دلم نمی آید از خواهرک خداحافظی کنم. هنوز سیر خنده هایش نشده ام. هیچ وقت نمی شوم. به زور می روم که بخوابم.قرص سرماخوردگی شب را می خورم. می دانم که مثل دیشب خواب را از سرم می پراند. پرده را باز می گذارم تا بتوانم از روی تخت منظره برفی بیرون را ببینم. دلم نمی آید بخوابم. این جا از این مناظر کم پیدا می شود. "او" خوابش می برد. من می آیم می نشینم روبه روی پنجره برفی و این ها را می نویسم. 


گ.ل.ن.و.ش
بیست و یکم دی ماه هشتاد و نه
ونکوور

No comments:

Post a Comment